خوابگاه مهاجرین با دنیا مرز ندارد

یما شاهی
خوابگاه مهاجرین با دنیا مرز ندارد

درکوه و بیابان، در هجوم تاریکی و سیاهی، ستارگان درخشان‌تر به‌نظر می‌رسند و هر کدام، روشنایی خود را از فاصله‌های بسیار دور می‌رسانند.
به هیچ وجه انتخاب نکردم که ستاره‌ا‌ی در دل شب‌های روشن باشم، یا در گوشه‌ای از آسمان جا داشته باشم؛ زیرا راه قاچاق، انسان را عاری از رؤیا می‌کند و باید جان خود را سالم از هزاران معرکه بکشد. باید به پیش بروم و بجنگم برای زندگی، برای سفر بر کوه‌ها چیره شوم. پیش از این‌که کوه‌ها را زیر پا کنیم و شب به دشت و بیابان پناه ببریم؛ پرتقال‌فروش در دم غروب از آن‌سوی خیابان به سویم لبخندی زد و به آرامی، دست‌هایش را تکان داد. غم و شادی‌اش را در لبخند پنهان می‌کرد. با لبخند و دستانی در هوا که گویی با باد، شبیه پرچمی تکان می‌خورد، ما را به بیابان‌ها سپرد. اندوه شب و سختی‌های راه قاچاق را به دوش می‌کشم و بعد از طی کردن مسیر طولانی به جایی می‌رسم که قاچاق‌بر در نظر گرفته است و باید استراحت‌گاه‌مان باشد.
در جاهایی که مهاجرین استراحت می‌کنند، جایی‌ست که حصارش با تمام دنیا مشخص نیست؛ می‌شود نام «برزخ» را به رویش گذاشت. نه با مردگان رابطه دارد، نه با زندگان و راه ارتباط‌شان با دنیای واقعی قاچاق‌برها است که هرازگاهی از سر بی‌میلی و طمع، سر می‌زنند.
پاهای‌ما بو می‌دهند؛ مانند دودی که از سوختن شاخه‌های جوان و خیس در تمام محیط پیچ و تاب می‌خورد و به بالا می رود. ترکیب بوی عرق و ازدحام آدم‌ها درکنار هم‌دیگر، تلخی تحمل ناپدیری را در اتاق حاکم کرده است. نه می‌توانیم از هجوم باد که دربیرون جریان دارد، پنجره‌ها را باز بگذاریم و نه می‌توانیم از خفقان، بوی پاها را تحمل کنیم.
چندین ساعت در تحمل ناپذیری می‌گذرد؛ قاچاق‌بر وارد می‌شود و حرفی را با عجله می‌گوید. من که در برزخ خواب و بیداری هستم، گفته‌های آخرش را شنیدم: «زود باشین راه می‌افتیم و باید تا دو ساعت دیگر، وارد شهر(ماکو) شویم و بلافاصله باید به نقطه‌ی دیگر برویم.»
کلمات را تند و سریع بیان می‌کند و به همین ترتیب، در جمع‌آوری «بیک» به نسبت خاطراتی که با اشیا داشتم، انتخاب کردم، تا از اندوه‌ی ما بکاهد. نسبت اشیا و انسان‌ها، تنها نسبت انسان با شی نیست؛ ربط پیدا می‌کند به گذشته و خاطرات، از کجا گرفته‌ایم و یا چه کسی برای ما هدیه کرده است و یا چگونه استفاده کرده‌ایم و یا چطور دوست‌شان داریم.
زمان نامحدود است برای پیش راندن خودش، هیچ عجله‌ای برای به انتها رسیدن ندارد؛ اما انسان‌ها در میان انتخاب کردن درشرایط بسیار محدودی، قرار می‌گیرند و باید از سر ناچاری، راه انتخاب کنند و حرکت کنند و به خود هدف‌هایی تعیین کنند که نمی‌داند سرانجامش چه می‌شود و انتخاب‌ما هر چه که بود، ما را به این‌جا کشانیده و باید یک‌بار دیگر، به سوی مکانی نامعلومی قدم گذاریم. شاید کلیت انتخاب ما این بود که مسیر مهاجرت را برگزیده‌ایم. حالا اگر این انتخاب وجود نمی‌داشت، در کجا بودیم؟ در کدام جبهه می‌رزمیدیم؟ رو به کدام بالش مخملی می‌گذاشتیم و یا در کدام کوچه‌ای، با معشوق‌های مان قدم می‌زدیم؟ کدام کتابی را می‌خواندیم؟ حالا مانند برگی شده‌ایم که خودش را از درخت آزاد کرده و بعد از این، در دست باد است که با چه هیاهوی کوه‌ها و دشت‌ها را می‌پیماید.
چهره‌های تکیده و نگران در زیر نور ماه، تیرگی و سیاهی، به سوی زردی می‌رود و اضطراب، سوالاتی را به وجود آورده و لرزش دستان و نچرخیدن زبان در دهان، در برابر قاچاق‌بر، بر همه حس‌ها، حالات رفتاری و پیش‌فرض‌ها، تأثیر گذاشته و همه در برابر دشت پهناور و عظمت کوه‌ها قرار گرفته‌ایم.
انسان‌هایی هستیم که هر لحظه خودمان را موجودات کوچکی تصور می‌کنیم که میل به سفر دارند و هرچه شد و هست، باید از کوه‌ها بگذریم.