عمیق‌ترین ترس‌ من این است که روزی نتوانم بنویسم

صبح کابل
عمیق‌ترین ترس‌ من این است که روزی نتوانم بنویسم

 گفت‌وگوگردان:رستم آذریون

اشاره: در ادامه‌ی گفت‌وگوها سراغ سهراب سیرت را گرفتم؛ شاعری که در بلخ زاده شده، دانش‌آموخته‌ی ادبیات است و چند سالی می‌شود که در شهر لندن زندگی می‌کند. او چهار اثر ادبی را به بازار ادبیات افغانستان عرضه کرده و جوایز بسیاری را در داخل و خارج از افغانستان با آثار درخشان‌اش به خود اختصاص داده است.

– حال‌واحوال؟
– دیری‌ست که از حال خود احوال ندارم
دل‌سرد و سراسیمه و حال ندارم
– کاروبار؟
– کار «معاش‌دار»م خبرنگاری است که در روزگار امروز، متاسفانه فقط شده «مرده‌شماری». «بار» یا همان میکده‌‌ی من هم عالم تخیل و نوشتن و گم‌شدن در خمار شکار یک رابطه در زبان.
گاهی در کار و گاهی «بار».
– سن؟
– سی ساله.
نشنیدی که شاعر گفته: «سه پنج‌ساله اسپ و سه ده‌ساله مرد / برآرند از کوه پولاد گرد»؛ اما کو اسب؟ کو کوه پولاد؟ تنها سی‌سالگی مانده و گردش.
– نوستالژی؟
– بوی دیوار کاهگلی، روضه‌ی مزارشریف، درخت توت.
– زخم ناسور؟
– مرگ مادرم.
– درد بزرگ؟
– غربت و بی‌وطنی.
– بزرگ‌ترین پشیمانی؟
– بگذریم!
– عمیق‌ترین ترس ‌ات؟
– این که روزی نتوانم بنویسم و این که تا آخر عمر، نتوانم همان شعری را که می‌خواهم بنویسم.
– بهترین هدیه‌ای که گرفتی؟
– تخیل، از پدربزرگم که در زمستان‌ها برای ما قصه می‌گفت.
– بهترین هدیه‌‌ای که نگرفتی؟
– آرامش!
– قهرمان زندگی؟
– پروین، مادرم.
– دوست داشتی چه کتابی باشی؟
– صدسال تنهایی.
– دوست داشتی چه فیلمی باشی؟
– پدرخوانده
– رفیق انقلابی؟
– چگوارا
– سیاست؟
– شهوت‌داشتن کنترل بر دیگران.
– چهار فصل سال؟
– کودکی، جوانی، میان‌سالی و پیری.
– فصل محبوبت؟
– پاییز
– شب یا روز؟
– شب!
– در یک شبانه‌روز چند ساعت می‌خوابی؟
– پنج تا هشت ساعت.
– سرگرمی ‌ات؟
– تماشای فیلم و شنیدن رادیو و موسیقی!
– شنبه‌ها؟
– بی‌غمی!
– سال سگی؟
– ۲۰۱۶
– سال پست؟
– ۲۰۱۴
-کلمه‌ی محبوبت؟
– شب!
– حیوان محبوبت؟
– اسب!
– گل یا گیاه محبوبت؟
– ارکیده!
– شکلات تلخ یا شیری؟
– تلخ و خیلی تلخ
– گل سرخ؟
– قبله‌ی سهراب سپهری!
– وطن کجاست؟
– غزل نشد وطنم،‌ اشک بی‌امان وطنم/ فرار می‌کنم از این وطن به آن وطنم
– شهادت مبارک است؟
– بستگی به این دارد که مبارک چه است؟
– مرگ چه رنگی است؟
– سفید!
– زندگی چه رنگی است؟
– سرخ!
– رنگ خنده‌دار؟
– جواب‌چایی کم‌رنگ!
– دور کجاست؟
– هر فاصله‌ای بین دو آغوش دور است؛ خیلی دور است.
– عشق شبیه چیست؟
– شبیه سرابی در تشنگی بی‌پایان!
– نظر ات در مورد ازدواج؟
– باید رسمیت‌بخشیدن یک رفاقت باشد، اگر نه، ممکن است سرانجام شادی نداشته باشد.
– پسر شجاع یا پدر پسر شجاع؟
– پدر دختر و پسر شجاع
– بچه‌ترین آدم زندگی‌ ات؟
– زلا
– دیوار میان تو و رویا؟
– دیواری پر از دریچه.
– بزرگ‌ترین شکست ات؟
– از کودکی می‌خواستم بازی‌گر فیلم شوم که نشدم.
– اعتراض؟
– اظهار مخالفت به آن‌چه که غیرمنصفانه یا در زمینه‌ای نادرست دانسته می‌شود؛ با هدف اصلاح و تغییر یک وضعیت.
– متن‌های فیسبوکی؟
– شکل دیگری از درد دل‌هایی که در گذشته بر دیوارهای بیت‌الخلا می‌نوشته ‌اند.
– نسل نو؟
– نسلی که فقط گوشی ‌‌اش هوش‌مند است.
– چرا به نوشتن رو آوردی؟
– به دنبال پنجره‌ای برای رهایی بودم و به دنبال توجیهی برای زندگی. ادبیات و نوشتن مرا نجات داد.
– شعر؟
– غروب پشت غروب و غروب پشت غروب و غروب پشت غروب.
– شاعری؟
– اعتیاد به دیگرگونه‌دیدن و بیان دیگرگونه‌ی هر چیزی.
– مرگ شاعر؟
– اگر چه به قول سپهری «مرگ پایان کبوتر نیست.»؛ اما مرگ یک شاعر یعنی از کارافتادن یک ذهن و یک زبان خلاق. این اتفاق ممکن است زمانی هم بیفتد که شاعر قلبش از کار نیفتاده، به طور فیزیکی زنده است و کار می‌کند و به فکر پیاز و کچالوی خانواده است. این مرگ،‌ مرگ غم‌انگیزی است.
– افت شاعر؟
– اشباع‌شدن و تسلیم‌شدن به «به‌به»‌ها و «چه‌چه»‌ها!
– زخم شاعر؟
– شعر ناتمام.
– قلب شاعر؟
– آیینه‌خانه‌ای که محکوم به سنگ‌سار است.
– مغز شاعر؟
– خوراک هرروزه مارهای دوش خودش.
– زبان بیهودگی در شعر چه معنا دارد؟
– پوچ‌پنداری و هیچ‌انگاری هستی خودش نوعی از اهمیت‌دادن به آن است.
– شعر، چه دردی از ما را دوا می‌کند؟
– شعر قرار نیست درد ما را دوا کند،‌ شعر شناس‌نامه‌ی رنج‌ها و عشق‌ها و دردهای ما است. شعر دردهای ما را زیبایی می‌بخشد و قابل تحمل می‌‌کند. شعر به هستی و انسانیت ما شکوه و مقبولیت و معنا می‌بخشد.
– کمی آب بیاور که سوختم؟
– فریاد یک نسل آواره و سوخته و مجبور.
– شاعری، شغل است؟
– ترانه‌سرایی می‌تواند شغل باشد؛ اما شاعری نه!
– عفیف باختری؟
– شاعری به راستی عفیف، که دچار شکم‌پروری نشد و به ادبیات و شعر و هنر عشق می‌ورزید و کنجکاو بود برای یافتن پیوندهای جدید در زبان؛ حیف که زود از میان ما رفت. وقت رفتنش نبود، شعرهای زیادی داشت که هنوز ننوشته بود.
– آخرین شعر؟
– آخرین گلی است که می‌پژمرد؛ آخرین رودی است که می‌خشکد؛ آخرین برگ از آخرین درختی است که می‌افتد و بالاخره آخرین نفس آخرین انسان باقی‌مانده در زمین است که از سینه ‌اش به‌ در می‌شود.
– مادر ادبیات؟
– ادبیات مادروپدر ندارد.
– ادبیات داستانی؟
– به نثر درآوردن و بازآفرینی زیبای قصه‌های جاری در ذهن، زندگی و خیال بشر.
– ادبیات شفاهی؟
– آن‌چه بنا به نیاز غریزی آدمی به ادبیات و تخیل از دل‌ها برخاسته و سینه‌به‌سینه سفر کرده است.
– ادبیات سیاسی؟
– ادبیات‌ورزیدن و ارایه‌ی کار خوب ادبی در کشور ما خودش یکی از سیاسی‌ترین کارها است؛ اما برخی، ادبیات سیاسی را با شعارهای منظوم و نظم‌های شعاری اشتباه گرفته ‌اند.
– ادبیات کودک؟
– «دو پشک‌ها» هاهاهاهاها
– ادبیات فارسی؟
– «درخت گشن‌بیخ بسیار شاخ»
– شهنامه‌ی فردوسی؟
– کاخ بلند شعر فارسی
– در افسانه‌های قرون وسطا آمده است که یهودی‌ای به‌ نام «احشویروش» که گفته می‌شد به عیسا مسیح در آن هنگام که صلیب به دوش می‌کشید و از تپه‌ی «جلسجتا» بالا می‌رفت، اهانت کرد و محکوم شد، تا هنگام رجعت مسیح در جهان سرگردان باشد. پرسش این است که در ادبیات فارسی افغانستان، کدام نویسنده محکوم به سرگردانی است؟
– سرگردانی یک انتخاب است و لزوما شاید بد نباشد. شاعران و نویسندگانی داریم که به خوبی می‌فهمند که در این زمینه فقط وقت شان را تلف می‌کنند و فقط سرگردانند؛ اما بازهم همین سرگردانی را دوست دارند. چه می‌دانیم که همین سرگردان‌ها لذت بیش‌تر از پرداختن به ادبیات نسبت به کسانی می‌برند که گویا به طور جدی می‌خواهند دست به آفرینش بزنند. من به کثرت صداها در هر زمینه‌ای به خصوص در ادبیات اهمیت می‌دهم. حتا همان که خودش را به سرگردانی زده است بالاخره راهی را که همین سرگردانی ادبی است خلق کرده است. بنا بر این کارش بی‌اهمیت نیست. یاد پدربزرگم به ‌خیر به این‌گونه موجودات می‌گفت: «بانش که مستی کنه»
– مرگ ادبیات؟
– ادبیات نامیرا است.
– ریالیسم؟
– مکتبی در فلسفه، هنر و ادبیات که بر منطق و واقع‌گرایی اتکا می‌کند و تلاش می‌کند بال‌وپر خیال‌پردازی‌ها و ایده‌آلیسم و رمانتیسم را قطع بکند.
– نمایش‌نامه؟
– واقعی‌ترین و موجزترین شکل یک وضعیت یا یک زندگی.
– زبان اعتراض، کدام زبان است؟
– زبان سرخ؛ زبانی که در برابر نابرابری بتواند «نه» بگوید.
– موسیقی به چه درد ما می‌خورد؟
– موسیقی نجات‌بخش است؛ مرهمی برای روان‌های زخمی ما است و مهم‌تر از همه پاره‌ی مهمی از پیکر فرهنگ ما است.
– احمدظاهر؟
– یک پارچه عشق، حنجره‌ای پر از سوز و ساز، آوازی زلال و پر از فریادهای مشترک.
– چرا ما در تویتر به زبان انگلیسی می‌نویسیم؟
– شاید به این دلیل که مخاطب مورد نظر فارسی نمی‌داند.
– زبان و تفکر؟
– زبان دریچه‌ی تفکر است.
– زبان و شعر؟
– مثل گوشت و ناخن از هم جدا نیستند.
– زبان و دین؟
– یکی به جان دیگری می‌تواند شمشیر بکشد.
– زبان و علم؟
– لازم و ملزوم
– زبان و ادبیات؟
– خالق و مخلوق
– زبان و فرهنگ؟
– یکی دیگری را می‌سازد.
– چخوف یا سارتر؟
– سارتر!
– رمان ملت عشق، شاه‌کار است؟
– به نظرم رمان خوبی است؛ ولی شاه‌کار نیست.
– خلاصه‌ی رمان بینوایان؟
– گرسنگی، مجبوریت، زندان، نیکی‌دیدن در برابر بدی، فرصتی برای خوش‌بختی، عشق و شکست و انقلاب، محاکمه‌ی وجدان و مرگ خوش‌بخت.
– رمانی که بیش‌تر از دو بار خواندی؟
– بوف کور
– تاریخ جهان؟
– حافظ می‌گوید: «جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است / هزار بار من این نکته کرده‌ ام تحقیق»
– جرم سینماپارک؟
– می‌گویند داخلش «چرس بدل» فروخته می‌شد.
– جرم رابعه؟
– خودش‌بودن.
– مرگ فرخنده؟
– شرم‌ساری تاریخ و رسوایی جغرافیایی به نام افغانستان.
– رخشانه که بود؟
– عشقی که سنگ‌سار شد.
– دردناک‌ترین تجربه؟
– مرگ مادر و به‌خاک‌سپردنش.
– بهترین استاد؟
– استاد برزین مهر
– استاد فرزاد؟
– پیر فرزانه‌ای که درگاه و پیشانی ‌اش برای همگان باز بود.
– مولوی یا شمس؟
– مولوی!
– صوفی عشقری یا ملک‌الشعرا بیتاب؟
– عشقری!
– زمین گرد است؟
– به شدت
– دانشگاه کابل؟
– نبردگاهی میان دانش و داعش!
– معشوقه‌های آواره کجایند؟
– بسیاری شان در بند سنت و ثروت.
– خاطرات جنگ؟
– باری که هرگز از دوش ما پایین نخواهد شد.
– سهراب؟
– سهراب تا سهراب است.
– با یک پیاله چای چطوری عزیز من؟
– «دارد نشاط بیش‌تر از صد قدح شراب / چایی که در حرارت یک عشق دم شود» یاد عفیف فقید به‌ خیر!
– غربت؟
– غربت در وطن یا بیرون از آن مرگ تدریجی است.
– لندن یا بلخ؟
– هرجا بروم بلخ با من و در من هست.
– باران‌های لندن؟
-مفهوم شاعرانه‌ی باران را در ذهنم مکدر کرده از بس زیاد است.
– خشکه‌خنک‌های مزار جان؟
– خنک‌هایش نسبت به گرمی‌هایش قابل تحمل‌تر است.
– کفترهای سخی‌جان؟
– ارزن بدهی دورت جمع می‌شوند، ندهی به قصه‌ات نیستند.
– قابلی کاکاشیر؟
– خوش‌مزه‌ترین قابلی جهان.
– دشت شادیان؟
– دشت خطرها و خاطره‌ها!
– زخمستان درد، چه زخم‌هایی ا‌ست؟
– زخم‌هایی که از آن حتا روح، نگاه، سایه، خواب و شب در امان نبوده ‌اند. زخم‌هایی که از آغاز تا انجام هستی از هر جانبی می‌خوریم.
– میوه‌ی ممنوع؟
– همان‌طور که هر مردی «آدم» نیست، هر زنی حوا نیست، هر سیبی هم میوه‌ی ممنوع نیست.
– آزادی؟
– این که بتوانی هرگونه که می‌خواهی باشی و هر طور که بخواهی فکر و زندگی کنی به شرط این که ضرری به دیگری نرسد.
– که گفته است جهان جای مردسالاری‌ است؟
– مصراعی از غزل من برای حضرت دلبر است که مصراع اولش این‌طور است: هزار مرد فدای زنانگی تو باد.
– فمینیسم اسلامی؟
– پارادوکس خوش‌آیندی و دلگرم‌‌کننده‌ای است.
– گلایه‌داری؟
– دگر گلایه ندارم از این جهان سیاه / نصیب من شده آخر غم و زمان سیاه
– بزرگ‌ترین خطر؟
– بی‌خیالی و بی‌تفاوتی انسان به انسان و انسان به احساس.
– میز کار؟
– دکان مجازی
– مادر‌ وطن؟
– مادروطن ما زمین است. بقیه ‌اش نوستالژی‌های ما است و خاطراتی که به جایی نسبت دارد و با آن حس تعلق داریم که آن هم اهمیت زیادی دارد. من بیش‌تر به مادرشهر باور دارم تا مادروطن به معنای جغرافیایی مرزبندی شده؛ اما مفهوم سیاسی وطن بیش‌تر مربوط به سیاست‌مداران می‌شود که با ملی‌گرایی مردمان جهان را از هم جدا می‌کنند، تا خود شان نفع ببرند. یک بیت از غزلی از خودم به یادم آمد.
چه خواهرانه ‌درخت بود آن که در صفایش برادرانه
گیاه خوش‌دود بی‌پدر را به یاد مادروطن کشیدی
– مرگ ختم زندگی است؟
– شاید؛ اما ختم زندگی ختم همه چیز نیست.
– هدیه‌ای برای صبح کابل؟
– دید تنهاستم، اندوه به پهلویم ماند
گریه آمد سر خود را سر زانویم ماند
دید تنهاستم آوارگی از راه رسید
گردبادی بغلم کرد و درآن‌سویم ماند
شانه‌ ام خانه‌ی غربت شد و من خانه‌به‌دوش
اضطراب آمد و سنگی به ترازویم ماند
آه، بر گردنم آهسته همین که پیچید
بغض بوسید مرا داغش بر رویم ماند
شادمانی همگی جن شد و من بسم‌الله
رنج، تعویذ بلا گشت به بازویم ماند
بید مجنون سر من دست کشید و خندید
تاب بی‌تابی از آن روز که بر مویم ماند
ابروانم که شدند ابر، دو چشمم چشمه-
تندر و صاعقه حیران به هیاهویم ماند
روی بستر کلمات آمد و نبضم را دید
غزل تلخ دیگر بر رف دارویم ماند