مثل تمام روزهای دیگر، یونیفورمش را میپوشد؛ روبهروی آیینه میایستد و دستی به سر و صورتش میکشد. با تمام انرژی بلند شده است تا برای یک روز کاری دیگر آماده شود. صبحانه نخورده و بسیار با عجله میرود سمت یکی از سایتهای شناسنامهدهی در مهتابقلعه در غرب کابل. سال ۱۳۹۶ روز دوم ماه ثور، یکی از شلوغترین روزها برای این سایت است. تعداد کثیری از مراجعین آمده اند.
محمدرضا که حالا در حوزهی ششم امنیتی شهر کابل سرباز است، کنار در ورودی این محل برای تلاشی مراجعین ایستاده است. مدت یکونیم ماه را او با چند تن از دوستان دیگرش در آنجا وظیفه انجام دادند. محمدرضا هر صبح برای انجام وظیفهاش به این محل میآمد. او، موظف بود که مراجعین را قبل از ورود به سایت تلاشی کند.
یکی از روزها که محمدرضا به وظیفهاش میآید، بعد از خوردن صبحانه با دوستانش در پوستهی امنیتی مربوط شان، میرود جلو در ورودی سایت میایستد. هر لحظه به تعداد مراجعهکنندهها افزوده میشود. محمد رضا جلو دروازهی ورودی مردانه ایستاده است. فرمانده با چند تن دیگر از دوستانش جلو دروازهی ورودی زنانه ایستاده اند. یک نفر شناسنامهاش را میآورد، یک نفر دیگر فورم در دستش است و هر کسی میخواهد از محمدرضا بپرسد که چگونه باید طی مراحل کند. رضا چندین بار برای مردم هشدار میدهد که لطفا بینظمی نکنید و زیاد به من نزدیک نشوید تا من بتوانم تمام محوطه را ببینم و کدام اتفاقی نیفتد.
در میان همین گفتوگوهای محمدرضا با مردم، او متوجه میشود که فرماندهاش آمده است و چندتا فورم هم در دستش است. فرمانده محمدرضا مراجعین را مخاطب قرار داده میگوید که اگر کسی میخواهد فورم جدید بگیرد، لطفا در جای مشخصی که فرمانده با انگشت به آن اشاره میکند، صف ببندند.
۵۰ تا ۶۰ نفر از جمعیتی که اطراف محمدرضا را احاطه کرده اند، جدا میشوند و به سمت دیگر میروند. محمدرضا چندتا فورم از فرماندهاش میگیرد تا برای پیرمردها یا پیرزنهایی که توان ایستادهشدن را ندارند، بدهد. محمدرضا با چندتا فورم در دستش دوباره میآید و جلو در ورودی میایستد. ناگهان صدای مهیبی نظم تمام جمعیت را به هم میزند.
محمدرضا از هوش رفته است. در میان دود و خون و گوشت، به سختی چشمهایش را باز میکند. یک نفر روی بدن محمدرضا افتاده است. او به سختی آن نفر را از روی خودش دور و تلاش میکند تا خودش را بلند کند. از سروصداهای لحظاتی قبل دیگر خبری نیست. دست و پاهایش نای کمک کردن به او را ندارند؛ به سختی خودش را به دروازهی سایت که لحظاتی قبل برای تلاشی جلو آن ایستاده بود، تکیه میدهد. از میان دود به سختی میشود اطراف را دید.
محمدرضا میبیند که سلاحش از شانهاش افتاده است. دستهایش حس ندارند. به سختی خودش را به سمت سلاح میکشاند. با دست و پاهایی که به شدت ضربه دیده است، آخرین تقلایش را برای نجات انجام میدهد. محمد رضا ترسیده است که مبادا انفجار دیگری اتفاق بیفتد یا فرد مسلحی وارد سایت شود؛ دستهایش اما او را یاری نمیکند. جهان محمدرضا برای لحظهای به هیأت دود و گوشت و خون درآمده است.
مردی به محمدرضا نزدیک میشود. در میان دود محمدرضا نمیتواند چهرهی فرد را تشخیص دهد؛ تا این که به او نزدیک میشود و میبیند که فرمانده تولی است؛ مردی که لحظات قبل محمدرضا از او چندتا فورم گرفته بود. فرمانده بدون کوچکترین توجهی به محمدرضا، سلاح را میگیرد و میرود. محمدرضا ناامید و درمانده در گوشهای افتاده است. او، سرباز فرماندهی است که نادیدهاش میگیرد و سلاح را برمیدارد و میرود.
یکبار دیگر نگاهی به اطرافش میاندازد، تنها او به هوش است و یک شخص دیگر. جمعیتی که لحظاتی قبل جلو چشمان محمدرضا ایستاده بودند، تکهپاره شده اند. دستها و پاهایی که صاحبانش را گم کرده اند، خونهایی که از رگهای بسته راه باز کرده اند به کف خیابان، بازماندههای آدمهایی است که لحظات قبل برای ورود به داخل سایت، تقلا میکردند.
گروه تروریستی داعش با نشر اعلامیهای مسؤولیت این حملهی خونین را به دوش گرفتند؛ حملهای که در آن ۶۹ تن جان باختند و ۱۲۰ تن دیگر زخمی شدند. در میان کشتهشدگان، دو تن شان از سربازان پولیس بودند؛ سربازانی که دوستان محمدرضا بودند، هر روز با هم صبحانه میخوردند و حرف میزدند. محمدرضا زنده ماند؛ اما دو تن از دوستانش را از دست داد. این حمله حوالی ساعت ۱۰ قبل از ظهر در دروازهی ورودی یکی از مراکز شناسننامهدهی در حالی اتفاق افتاد که تعداد زیادی از مراجعهکنندگان در صفِ بیرون ساختمان ایستاده بودند. قربانیان این حادثه افراد غیرنظامی بودند و بیشتر زنان و کودکانی که برای گرفتن شناسنامه به این محل آمده بودند؛ اما آمار کودکان کشته شده در این حمله تنها به آنهایی خلاصه نمیشود که برای گرفتن شناسنامه آمده بودند؛ در زمان وقوع انفجار کودکانی که از مکتب رخصت شده بودند نیز در حال عبور از محل بودند.
محمدرضا ۲۶ سال سن دارد و سربازِ حوزهی ششم امینتی شهر کابل است. او را در یکی از روزهایی مییابم که گفتوگوهای صلح به اوج رسیده است و شایعات توافق بر سر آتشبس میان امریکا و طالبان، گوش تمام مردم را پُر کرده است.
در فاصلهی ۲۰متری از حوزهی ششم امنیتی در بیرون ساختمان کوچکِ یکی از ایستهای امنیتی ایستاده است و سلاحی روی شانهاش دارد؛ سلاحی که در یکی از دشوارترین روزهای زندگیاش فرماندهی تولیاش، نسبت به جان او ترجیح داد. محمدرضا سالها میشود همین سلاح را روی دوشش حمل میکند. او، یکی از هزاران باشندهی کابل است که به پروسهی صلح بیباور است. «تا زمانی کسانی که در رأس حکومت اند به حال مردم دل نسوزانند، صلحی در کار نیست. اگر جنگ با طالب نباشد، فساد همیشه هست. ما اول با خود ما درگیریم و جنگ میکنیم.»
محمدرضا، روزهای سختی را در چند سال از سربازیاش تجربه کرده است؛ اما با وجود همهی اینها او به آمدن صلح و آرامی در کشور امیدوار است و همین روزنهی کوچکِ امید است که هنوز او را سر پا نگه داشته است.
«مه صلحی را دوست دارم که تبعیض در او نباشه. هر فرد از هر قومی که با هم روبهرو میشوند به هم سلام بدهند و به همدیگر احترام داشته باشند؛ نه این که مدام در فکر این باشیم که چگونه یک قوم دیگر را از سر راه خود برداریم.»
محمدرضا، یک سرباز پولیس است. او، تا صنف دوزادهم درس خوانده است که به خاطر وضعیت نابسامان تحصیلکردهها در کشور، باورش را نسبت به ادامهی تحصیل از دست میدهد و مدرک صنف دوازدهم در دستش به نیروهای امنیتی پولیس میپیوندد.