تاکسی نوشت؛ بحث‌های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

نعمت رحیمی
تاکسی نوشت؛ بحث‌های اجتماعی، فرهنگی و سیاسی

مشکلات انسان افغانستانی آن قدر زیاد است که هیچ تصویری، غم‌انگیز و شاد موجب غلیان احساسی در کسی نمی‌شود؛ انگار همه مسخ و درگیرودار چیزی شبیه زندگی در حال «لِه» شدن باشند. زندگی در کابل مرا همیشه به یاد فیلم «عصر جدید» (Modern Times) چارلی چاپلین می‌برد که اعتراض به ماشینی شدن زندگی، تفکر و ابزار دانسته شدن انسان بود؛ اما این‌جا انسانیت انسان مفهوم خود را از دست داده است.
آلودگی صوتی و زیست‌محیطی که آلودگی‌هایش کاملا وارد چرخه‌ی زندگی شده است، دیگر برای کسی مهم نیست، گوش هیچ کسی نمی‌تواند صدای «جیک جیک» یک پرنده را از میان انبوه صداهای کرکننده‌ی زندگی و هارن موترها بشنود. سال‌ها است که سطح آب‌های زیرزمینی کابل پایین می‌رود، سال‌ها است که کانال‌های‌ آب‌ آشامیدنی با مجرای چاهای «سپتیک» در هم آمیخته است. این‌ها را که می‌نویسم ربطی به موضوع امروز ندارند؛ اما دلم برای برف‌های سر دیوار و کوچه‌ها می‌سوزد؛ کوچه‌هایی که سطحش را یخ و خاکستر و هوایش را سرب گرفته است. پس از آن‌ که همسایه، برف‌هایش را در کوچه تلنبار کرد و راه موترم بند شد، مهمان تاکسی‌ها و موترهای لینی شهر شدم. در این مدت با داستان‌ها، ادبیات و چیزهای زیادی رو‌به‌رو شدم که هر کدام جالب بودند. یادم می‌آید در دانشگاه استادی داشتیم که روی ادبیات و گفت‌وگو در تاکسی‌ها حساس بود و می‌گفت، آن‌جا انگار دنیای دیگری است.
این روزها تاکسی‌نوشت یک ژانر جدید نوشتاری در مطبوعات است و در کشورهای دیگر نویسندگان «تاکسی‌نوشت‌» های زیبایی دارند!
در گذشته‌های دور که موتر کم بود و راننده بودن، امتیاز ویژه به حساب می‌آمد، اصطلاحی رایج بود که فلانی در «گیلن» آب خورده است؛ یعنی نباید از او انتظار رفتار مناسب داشت. حالا هرچند این رویه با هجوم موترهای دست‌چندم و عموما تصادم کرده‌ی جاپانی و زیاد شدن راننده‌ها تغییر کرده است؛ اما حد اقل راننده‌های لینی و تاکسی‌های داخل‌شهری در کابل، با خجالت و کم‌رویی میانه‌ی خوبی ندارند، راستش نباید هم داشته باشند؛ چون از دل این شهر خاکی و دود‌زده، باید نفقه‌ی عیال و اولاد خود را با «کَل کَل» کردن با مردم گوناگون، عصبانی، ناراحت، گنگس، شاکی و شاید خوش‌حال، از سرک‌های کابل به سر سفره ببرند که جایی برای رؤیا، ایده‌آل‌گرایی و حوصله باقی نمی‌گذارد.
معمولا خبر، شایعه، نگرانی، طنز، تحلیل و برخوردهای جالبی را می‌توان در همین موترها و تاکسی‌ها دید و شنید. گفت‌وگوهای متفاوت و متنوع بین افراد مختلف، به شکلی که انگار تاکسی نبض جامعه‌ی شهری باشد. یکی از جامعه‌شناسان روزی گفته بود؛ رانندگان تاکسی، شاخک‌های حساس شهر اند و عموما خود را برخوردار از دانش عامیانه می‌دانند که این موضوع، موجب اعتماد به نفس در آنان می‌شود.
از آن‌جا که سیاست‌زدگی، از مؤلفه‌های جامعه‌ی پس از جنگ است، در حاشیه‌ی حوزه‌های ساختارمند دانش که از مراکز علمی و آکادمیک می‌آیند، مجموعه‌ گزاره‌های غیر تخصصی نیز در میان توده‌ی مردم به وجود می‌آید که همان دانش عامیانه است؛ دانشی که روش‌مند و علمی نیست؛ بل که تجربی و در خلال روزگار به دست می‌آید. روشی که در جامعه حتا هواخواه بیشتر دارد و مقوله‌ی «تجربه، پدر علم است» نیز از همین برداشت سرچشمه می‌گیرد.
همین است که اقتصاد عامیانه، دین‌داری عامیانه، طبابت عامیانه و جامعه‌شناسی عامیانه به وجود می‌آید؛ رویکردی که در دوره‌ی مدرن عزلت‌نشین؛ اما پست‌مدرن موجب بازگشت آن به متن جامعه شد.
در افغانستان که با دنیای مدرن و رویکردهای پست‌مدرن کاملا فاصله دارد، دانش‌های عامیانه مبنای تصمیم‌گیری و عمل توده بوده است و بیشتر از دانش‌های آکادمیک کاربرد دارد.
وضعیت سیاسی و کشمکش‌های طولانی در افغانستان سبب شده است که با وجود نیامدن تخصص، همه‌ی مردم مدعی کارشناسی در تمام زمینه‌ها باشند و به دلیل آن که هر کسی در تاکسی حس می‌کند، هویت‌های رسمی‌اش پنهان است، سعی می‌کند تا خودِ واقعی‌اش را بروز دهد.
به دلیل تنوع اتنیکی و اجتماعی در افغانستان، زندگی ما معمولا دو روی متفاوت دارد؛ یکی آشکار و یکی پنهان که موجب می‌شود در مراکز رسمی تصویری از خود مان ارائه کنیم که از شخصیت واقعی ما دور باشد؛ این نیز یکی از دلایلی است که افراد در یک محیط اتفاقی و در داخل تاکسی، حرف‌های واقعی دل شان را بزنند؛ مثلا چند روز پیش وقتی از قلعه‌ی فتح‌الله به طرف مرکز شهر کابل می‌آمدیم، بحث جالبی بین راننده و کسی که از کندز آمده بود و جزو نظامیان دوره‌ی داکتر نجیب‌الله بود، ایجاد شد؛ او همه را از دم تیغ گذراند و گفت که پس از آن دوران، فقیرترین زمام‌داران ما امروز چهل خانه و بلند منزل در کابل دارند؛ در حالی که شما نمی‌توانید خانه و جای‌داد داکتر نجیب و… را پیدا کنید.
احساس کردم افرادی که به دلایلی نمی‌توانند در جاهای دیگر اظهار نظر صریح داشته باشند، در تاکسی به دلیل عدم شناخت از افراد و محیط آزادتر، هرچه دل شان خواست می‌گویند و این موجب می‌شود که گفت‌وگوهای درون تاکسی در شهرها جذاب و باکیفیت باشد. در شهری مثل کابل با این همه تراکم نفوس، امکان این که در داخل تاکسی ما یک‌دیگر را بشناسیم و یا دوباره در جایی هم‌دیگر را ببینیم، بسیار کم است و چنین است که سفره‌ی دل ‌مان را باز و بحث می‌کنیم؛ بحث‌هایی که بسیار وقت‌ها بی‌فایده و سرسری نیستند و از اهمیت زیادی برخوردار اند؛ گفت‌وگوهایی که وابسته به جنسیت و طبقه‌ی اجتماعی نیز است. گاهی تنها راننده‌ی تاکسی می‌گوید و دیگران گوش می‌دهند، گو آن که حوصله و انگیزه‌ای برای شرکت در بحث را نداشته باشد، گاهی گفت‌وگو میان راننده و کسی است که در چوکی پیش رو نشسته است و گاهی موضوع آن قدر جذاب است که تمام افراد وارد ماجرا می‌شوند. در گفت‌وگویی که بین راننده‌ی تاکسی از قلعه‌ی فتح‌الله تا سر زیرزمینی اتفاق افتاد، در نخست بحث بین دو نفر بود که بعدها به همه‌ سرایت کرد.
رو به روی سرک دوازده‌ی قلعه‌ی فتح‌الله، تاکسی‌ای منتظر مسافر بود، ما سه نفر در چوکی پشت سر نشستیم، راننده بیرون بود و صدا می‌زد: «شار رَو، عاجل رَو» که یکی با لنگی و لباس وطنی آمد و در چوکی پیش رو نشست. او به راننده که هنوز بیرون بود و صدا می‌زد، «یک نفر شار، یک نفر شار» اشاره کرد که حرکت کند؛ راننده به گمان این که این آدم، کرایه‌ی دو نفر را حساب می‌کند، موترش را روشن کرد که مسافر لنگی‌دار گفت: «چه صدا زده رایی استی یک نفر شار؟ او یک نفره کجا می‌شانی؟ هه؟ چرا خلاف قانون کار می‌کنی؟» راننده نگاهی به سر و وضع طرف انداخت و گفت: «اگر خلاف قانون کار کنم، چی می‌شه؟» مسافر گفت، همین کارها را کردیم که حالا تمام دنیا سر ما پادشاهی می‌کنند، او، گفت: «اگر خلاف قانون کار کنی، مه نمی‌مانومیت، پس من چه کاره‌‌ام؟ چوکی پیش روی برای یک نفر است، نه دو نفر، اگر در جوازسیرت شش نفر نوشته بود، من به جای دو نفر کرایه‌ی سه نفر را حساب می‌کنم.» صدای مسافر و راننده هر لحظه بالا و بالاتر می‌رفت. مسافر گفت حرکت کن، راننده پاسخ داد: «من اصلا شار نمی‌رم» مسافر با لحن آمرانه گفت: «تو مرا به شار می‌بری، خوب هم می‌بری؛ یعنی من می‌برمیت!» هر دو چنان طرف یک‌دیگر نگاه می‌کردند که من منتظر بودم، سیلی یا مشت اول را کدام یکی می‌زند؟
مجبور شدم دخالت کنم، به راننده گفتم، استاد شما که راننده‌ی تاکسی استید، باید حوصله داشته باشید؛ چون با هر رقم آدم سروکار دارید. او گفت، «نی بیدر، اینی آدم زور می‌گه، جای دو نفر شیشته و می‌گه برو، او بیست روپه را کی‌ میته؟ ها!» مسافر پیش روی گفت، می‌گم حرکت کو!
راننده گفت: «دستت خلاص، نمی‌رم.»
گفتم: «استاد تو حرکت کن، حالا آن بیست روپه را یک رقم می‌کنیم، به خیر.» راننده حرکت کرد، بحث و تُن صدای این دو هر لحظه بالاتر می‌رفت، راننده ناگهان فرمان موتر را رها، زنجیرک کورتی‌اش را باز کرد و رو به مسافر گفت، «این دل من اگر زنجیرک می‌داشت، بریت باز می‌کدوم تا می‌دیدی داخلش چقه مصیبت است! ما نان زن و اولاد خوده چی‌قسمی پیدا می‌کنیم!»
نزدیک تصادم کرده بود، گفتم: «استاد جان آرام باش لطفا، گپ اگر ۲۰ افغانی است، حلش می‌کنیم.» خلاصه بحث این دو از کرایه به سیاست، خیانت و دزدی مقام‌های حکومتی کشید. مسافر گفت، ضعیف‌ترین سیاست‌مدارانِ پس از حکومت «نجیب» حالا ده‌ها خانه، ملک و بلندمنزل دارند، خانه‌ی نجیب کجاست؟ از فلانی و فلانی کجایند؟
راننده انگار که منتظر این حرف باشد، ناگهان از دروازه‌ی دوستی وارد شد و گفت، «وله راست میگی؛ همه شان دزدند. تو که بایسکل نداشتی، یک میده‌بچه‌ای «آرگاه و بارگاه» ره از کجا کدی؟»
هر چه پیش رفتیم، جنجال‌ها رنگ باخته و دوستی‌ها بیشتر شد، مسافر پیش رو خطاب به راننده گفت: «اینالی کرای دو نفره حساب می‌کنوم، ازمو بدماشی‌ات خوشم آمد وله.» راننده خندید و گفت: «نه بدماشی کدام است، ما هم وله گرفتاریم!» مسافر پیش رو در بین راه پیاده شد و پیش از پیاده شدن کارت هویت خود را به راننده نشان داد و گفت: «من از دوران نجیب در نظام و حالا هم دگروال نظام فعلی استم؛ اما دلم به حال وطنم می‌سوزد.» راننده موترش را کنار جاده توقف داد و ما با یک‌دیگر حتا شماره‌ی تلفن رد و بدل کردیم. مسافر وقتی دور می‌شد، گفت: «گردن تان بسته اگر کندز آمدید به من زنگ نزنید!» او رفت و ما برای چند ثانیه‌ای به دنبالش دیدیم، او که مرد جالبی بود.
همیشه در داخل تاکسی‌ها نقطه‌ی آغاز گفت‌وگوها یک اتفاق جزئی و ناچیز است که زمینه‌ی ایجاد یک بحث می‌شود. این بحث‌ها ممکن است، پایان رضایت‌بخش نداشته باشد و شاید هم مثل گفت‌وگوهای ما به یک دوستی ختم شود. گفته می‌شود به لحاظ جنسیتی، مردان بیشتر از زنان وارد گفت‌وگو می‌شوند؛ افراد میان‌سال عموما اعتماد به نفس و یا انگیزه‌ی بیشتری برای مشارکت در بحث‌های داخل تاکسی دارند و جوان‌ترها معمولا دوست ندارند وارد این فضا شده و ترجیح می‌دهند سر شان به گوشی‌ موبایل و یا چیزهای دیگر گرم باشد.
مسأله‌ی دیگر هم این است که مسؤولان بلندرتبه کم‌تر از تاکسی استفاده می‌کنند؛ اما اگر روزی سوار تاکسی هم شوند، سعی می‌کنند، دُم به تله نداده و ساکت باشند. گفت‌وگوهای داخل تاکسی معمولا مربوط به لایه‌های متوسط به پایین جامعه است.
من آن روز به این نتیجه رسیدم که تاکسی یک محیط غیر رسمی است که مجال صحبت صادقانه را برای همه فراهم می‌کند و افراد دوست دارند، چیزهایی که در دل دارند را بگویند. برای همین است که گفت‌وگوها هرچه رسمی باشد، نادرست و دروغ است؛ در افغانستان رسم است که می‌گویند سخن‌گویان مجبور اند دروغ زیاد بگویند.
گفت‌وگوهای داخل تاکسی و کیفیت آن نیز وابسته به شرایط و سطح آگاهی افراد در جامعه است، هر چیزی که موضوع روز و یا دغدغه‌ی فکری مردم باشد، بیشتر بحث می‌شود. برای همین، اگر دقت کرده باشید، موضوع اصلی اکثر بحث‌های داخل تاکسی در کابل، مربوط به سیاست، مشکلات زندگی و معیشیتی مردم است. برخی معتقدند که این بحث و جدل‌ها شاخص و یا نشان‌دهنده‌ی وضعیت سلامت و یا ناسالم بودن روان اجتماعی مردم نیز است که آیا با هم حرف می‌زنند یا ساعت‌ها سکوت می‌کنند؟
بحث‌های درون تاکسی همیشه در یک مسیر مشخص و روی یک روال منظم پیش نمی‌رود، بسیاری از بحث‌ها از یک جایی شروع و به جایی که اصلا تصورش را نکنی ختم می‌شود؛ مثل گفت‌وگوی ما که از زورگویی و قانون‌مداری شروع شد، به مشکلات زندگی و فساد در حکومت‌ها رسید و در آخر به دوستی انجامید.
راننده‌های داخل شهری معمولا داده‌های شان را از مسافران دریافت می‌کنند، برخی‌های شان را کامل و تعدادی را هم حذف می‌کنند. به طور مثال چندی پیش گفت‌وگویی بین من و یک راننده‌ی تاکسی اتفاق افتاد و او فورا گفت، پشت سر هر مرد موفق یک زن خوب است و کسانی که موفق اند، حتما زن خوب دارند. می‌خواستم ازش بپرسم، که تعریفش از این جمله دقیقا چیست و روی چه مبنایی این حرف را می‌زند؛ چون من افراد موفق و نام‌دار بسیاری را می‌شناسم که زنان عادی و بسیار کم‌سواد دارند که حتا کارهای خانه را نیز به درستی مدیریت نمی‌توانند؛ اما فهمیدم که او این را از کسی شنیده است و حالا به من می‌گوید.
رانندگان تاکسی را دانش‌مندان حوزه‌ی فهم اجتماعی در زمینه‌ی نفوذ کلام می‌دانند که ضریب نفوذ کلام شان بسیار بالا است؛ چون مبنای عمل توده‌ی مردم برداشت‌های عامیانه‌ی خود شان است نه نظر همه‌ی نخبگان جامعه. سیاست عامیانه و فهم آن در افغانستان به دلایل گوناگون گسترده است و برای همین، در هر دوره‌ی ریاست‌جمهوری افغانستان افراد عام خود را نامزد می‌کنند که برای رسانه‌ها و مردم، شبیه طنز و مایه‌ی خنده استند؛ این همان فهم توده‌ها از سیاست است. باید بحث‌های داخل تاکسی را جدی گرفت و نباید آن را فقط در دایره‌ی افراد صاحب قدرت و صاحب منصب در حکومت محدود کرد؛ این گفت‌وگوها در هر موردی که باشند، برخواسته و واقعی از بین مردم اند. حکومتی به نظرم موفق است که به حرف و درد دل مردم گوش دهد و نگاه تحقیرآمیز از بالا به پایین به مردم نداشته باشد.
این جامعه‌شناسی و رفتارهای عامیانه است که نسبت به هر چیز دیگر به چالش‌ها و ناهنجاری‌های جامعه نزدیک است، نه آن چیزی که یک بی‌خبر از درد، از روی شکم‌سیری در رسانه‌ها می‌گوید یا در فیس‌بوک و توییتر می‌نویسد. درد عام جامعه را یک قصاب بهتر از آن زمام‌داری می‌فهمد که وقتی مردم از گرسنگی می‌مردند، می‌گفت چرا این‌ها «شیر برنج» نمی‌خورند وقتی نان ندارند.
گفت‌وگوهای داخل تاکسی یا در درون یک دکان و مغازه، بیشتر وقت‌ها حاصل تجربه‌ی افراد است که هرچند ممکن است، به صورت درست و مرتب کنار هم چیده نشده باشند؛ اما واقعیت‌های زیادی در درون دارند.
به دلیل فضای غیرکنترلی و آزاد تاکسی‌ها، روایت‌های سیاه از آن‌جا شروع می‌شود؛ روایت‌هایی که معطوف به یک معضل بزرگ اجتماعی و سرآغاز یک اعتراض جدی زیرپوستی در شهرهای بزرگ است. بحث‌هایی که برای یک نویسنده، کلاس تمام عیار و رایگان برای دیدن، آموختن و یا جرقه‌ی یک نوشته نیز است.