اگر جنگ نبود، خواهرانم باسواد بودند

هما همتا
اگر جنگ نبود، خواهرانم باسواد بودند

دانه‌های برف روی چتر، کراچی‌اش را به صخره‌ی غم‌گینی پوشیده از برف مبدل کرده است. کسانی که برای فتح این صخره می‌آیند، هزار مرتبه روی چند افغانی چانه‌زنی می‌کنند. کف دست‌هایش از سرما روی هم می‌لغزند. با دستمال دیگری برف موهایش را پنهان کرده و شقیقه‌هایش از کادرِ دستمال بیرون زده که روایت‌گر روزهای سخت یک جوان ۲۵ساله است.
شروع می‌کنیم به حرف زدن.
تهِ دل شان تمام کراچی‌ها به ریش هر چه بزرگی و مهربانی است، می‌خندند.
محمدعزیز، فرزند محمدعظیم است. عزیز ۲۵ سال دارد و هنوز اسم پدرش را مکمل هویتش می‌داند. او در «چارقلای چاردهی» زندگی می‌کند.
کابل شهر زندگی طبقاتی است. عده‌ای صبح وقت که از آغوش معشوقه‌های شان بلند می‌شوند، با یک سفره‌ی مفصل صبحانه مواجه اند، لباس‌های تمیز و مرتب می‌پوشند، موتر خود را روشن می‌کنند و به سوی دفتر کار خود می‌روند. این طرف‌تر اما آن‌هایی که دمای خانه‌های شان تفاوت چندانی با بیرون ندارد، صبح، وقتی از خواب بلند می‌شوند، حتا یاد شان می‌رود صبحانه بخورند. عزیز، یکی از همین‌ها است. می‌رود مارکیت میوه‌فروشی و میوه‌هایی را که قرار است بفروشد، خریداری می‌کند و روی کراچی‌اش می‌چیند. شما نمی‌دانید فقر و نگرانیِ داشتن استطاعت مالی چقدر آدم را از پا درمی‌آورد؛ چگونه آدم با چشم‌های منتطر به عابران زُل می‌‌زند، در آرزوی آمدن یک خریدار.
جنگ و ناامنی تأثیر مستقیم روی اقتصاد مردم دارد. بزرگ‌ترین آسیبی که جنگ برای مردم افغانستان در پی داشته، گرفتن آرامش و امنیت روحی مردم است. آدم کجا می‌تواند برود تا از خودش فرار کند، که دیگر خستگی یک جسم مرده را حمل نکند؟ آدم کجا برود که دست‌هایش در جیب‌های خالی‌اش نباشد؟
«پنج روپه لیلام، پنج روپه لیلام شد!»
از میان امواج صداهایی که در آن پس از چاشت سرمازده با ذهنم تصادم می‌کرد، دنبال صدای آشنایی می‌گشتم؛ صدای عزیز که در مورد صلحی که دوست داشت، حرف می‌زند:
«امیدوارم یک پادشاهی بیایه که به فکر مردم و وطن باشه. هر کس آمد فقط ده فکر پُرکدن جیب خود بود. ما فراموش شدیم. آرامش مردم فراموش شد. مشکلات مردم فراموش شد. صلحی که مه دوست دارم، صلحی است که ده او آرامش و مشکلات مردم دَ نظر گرفته شوه.»
در کشورهای دیگر، داشتن خانه، امکانات تحصیل، شغل و موتر از امکانات اولیه‌ی زندگی به حساب می‌‌آید؛ اما این‌جا در افغانستان داشتن یک لقمه نانِ خشک و سرپناهی برای زندگی کردن نیز دست‌نیافتنی و دشوار است. عزیز تمام دردهای کودکی، جوانی و نوجوانی را با پوست و گوشت خود حس کرده و پس‌لرزه‌های آن را می‌شود در تارهای سفید موهایی دید که از کادر دستمالِ بسته شده در سرش، بیرون زده.
لب‌هایش می‌لرزند و سردی هوا رنگ پوستش را تغییر داده است. به باور عزیز، مردم در بیچارگی بسیار عمیقی به سر می‌برند. کسی نیست تا به حرف‌های شان گوش بدهد.
درد و رنج، آن‌جا قابل تحمل می‌‌شود که کسی باشد و تو غصه‌هایت را برایش بگویی؛ حتا اگر هیچ کاری هم برایت نتواند، به هیأت دوتا گوش دربیاید و به حرف‌هایت گوش کند.
ریکاردر صبح کابل به هیأت دوتا گوش درآمده است برای شنیدن دردهای عزیز: «هیچ وضعیت کراچی‌وان‌ها خوب نیست. زودتر از کدام زخمی که سر باز کده بگوییم؟ دیروز حوزه‌ی شش آمد، تَیرهای کراچی‌های ما ره پنچر کد. می‌گیم طالبا بد است، ای حکومت کجایش خوب است؟ ما به کجا پناه ببریم؟ به دولت؟ که میایه و یک لقمه روزی ما ر از دهن ما می‌گیره یا به طالبا که فقط منتظر استن ما رَ نیست و نابود کنن؟»
کنار عزیز ایستاده‌ام؛ او با کراچی میوه‌اش روی ابرها ایستاده است. از آن بالا با دستمالی که دور سرش بسته، به پایین نگاه می‌کند؛ به خانواده‌اش، به صاحب‌خانه‌ی شان که هر ماه پشت دروازه برای گرفتن کرایه می‌آید، به قبض‌های آب و برق، به خواهرانش که حسرت درس نخواندن آن‌ها را می‌خورد. دهانِ کفش‌هایش را بسیار محکم بسته است، این کفش‌ها چه چیزی را می‌خواهند بگویند که عزیز دوست ندارد فاش شود.
او فقط تا صنف هشتم درس خوانده است. پدرش شغل دهقانی داشته که بعدها در اثر بیماری، چشم از دنیا می‌بندد. پدر عزیز در زمان حیاتش یک مقدار پول را از کسی قرض گرفته بوده که خانواده‌اش در جریان این اتفاق قرار نداشته اند. او، شش ماه قبل فوت می‌کند و عزیز با انبوهی از مشکلات و قرض‌های نپرداخته شده‌ی پدرش، خودش را تنها و بی‌کس می‌یابد و مسؤولیت یک خانواده‌ی یازده‌نفری روی دوشش می‌افتد. پنج خواهر، پنج برادر و مادرِ بیوه‌اش، چشمِ امید به عزیز بسته اند.
از میان پنج خواهرِ عزیز، تنها دو خواهرش توانسته اند مکتب بروند؛ یکی صنف چهارم است و دیگرش صنف پنجم. او حتا بیشتر از خودش، حسرت درس نخواندن خواهرانش را می‌خورد: «اگه جنگ نمی‌شد، اگه طالبا نمی‌آمد دَ افغانستان، خواهرایم می‌تانستن درست بخوانن. طالبا که آمد مه بسیار کم یادم میایه که چقه سر زن‌ها سخت‌گیری می‌کدن. هیچ زنی حق نداشت مکتب بره یا کار کنه. اگه خواهرایم درس می‌خواندن، می‌تانستن امروز پا به پای مه کار کنن و دَ خرچ خانه کت ما و برادرهایم کمک کنن و ایقه مشکل نمی‌داشتیم. طالبا، تمام زندگی و آرزوهای ما ر از ما گرفتن.»
حرف‌های عزیز مرا یاد تکه‌ای از کتاب خالد حسینی می‌اندازد: «لیلا! من به این یقین دارم و می‌دانم وقتی این جنگ تمام شود، افغانستان به تو مثل مردهایش نیاز دارد، حتا بیش‌تر از مردها؛ چون یک جامعه، شانس موفقیت ندارد اگر زن‌هایش تحصیل نکنند لیلا، هیچ شانسی!» «خالد حسینی- هزاران خورشید تابان»
عزیز، تمام این اتفاقات را درک کرده است و می‌داند که اگر زن‌های ما تحصیل نکنند، ما هیچ شانسی برای موفقیت نداریم.
به عزیزهایی فکر می‌کنم که حسرت درس نخواندن خواهران شان را می‌خورند و به این درک رسیده اند که زن هم حق تحصیل و کار کردن را دارند.
به عزیز نگاه می‌‌‌‌کنم و به حرف چند لحظه قبلش فکر می‌کنم: «اگر جنگ نمی‌شد، خواهرانم می‌توانستند درس بخوانند.» چقدر حسرت است پشت این جمله؛ چقدر دردهای نامرئی که از پشت همین کلمات به ما دست تکان می‌دهد.
حرف‌های عزیز بیانگر این است که چهره‌های سیاسی‌ای که خود شان را نماینده‌های مردم معرفی می‌کنند و در مورد سرنوشت مردم با طالبان معامله می‌کنند، باید بدانند که هیچ برادری دیگر نمی‌خواهد خواهرش قربانی قوانین سخت‌گیرانه‌ی طالبان شود.