نویسنده: رعنا افضلی
چهرهی زیبایی دارد؛ با لباس و سر و وضع منظمی که کمتر زنانی وقتی به دلایلی به نهادهای مدافع حقوق زنان مراجعه میکنند، چنین منظم و آراسته اند. ملکه (نام مستعار) را در یکی از نهادهای مدافع حقوق زنان ملاقات کردم. پس از ابرازی این که زیبا است، برایش گفتم که میخواهم داستانت را از خودت بشنوم. لبخند تلخی زد و همین طور با حرفهای به لایههای تلخ زندگیاش سرک کشید.
ملکه زمانی که ۱۶ سال دارد، به خواست خانوادهاش با پسری نامزد میشود که نه صدایش را شنیده و نه حتا عکسش را دیده است. نامزدی ملکه دیری نمیگذرد که به ازدواج میانجامد. ملکه که تا زمان ازدواج نامزدش را ندیده است، به آرزوی این است که پس از رفتن به خانهی شوهر ناشناختهاش، او را خواهد شناخت و با او زندگی خوب و خوشی را خواهد داشت. از همان شب دوم عروسی، پی میبرد که این رؤیایش را باید در نطفه خفه کند. شب دوم عروسی است که شوهرش دیر به خانه برمیگردد و پس از خوردن نان و رابطهی جنسی، بدون این که با ملکه حرف زیادی زده باشد، به بستر خوابش میرود. ملکه که تازهعروس است، هنوز زبان این را نیافته است تا از شوهرش بپرسد که کجا میرود و چرا دیر به خانه بر میگردد.
زندگی ملکه با شوهر نامهربانش، ادامه پیدا میکند. چند سالی میگذرد و دیگر ملکه مادر سه طفل شده است. در همین هنگام است که شوهرش دیگر کمتر شبها به خانه میآید و به ملکه میگوید که در جایی از طرف شب هم کار گرفته تا بتواند زندگی بهتری برای فرزندانش بسازد. ملکه که آیندهی فرزندانش برایش مهم است، این حرف شوهرش را قبول میکند و خوشحال است که شوهرش برای ساختن زندگی آنان این قدر تلاش میکند.
یکی از روزها که ملکه رفته است دختر کوچکش را از مکتب بیاورد، متوجه مرد موتورسایکلسواری میشود که با زنی سوار پشت سرش از جلو او رد میشود. ملکه با آن که میشناسد شوهرش را؛ اما نمیتواند قبول کند که این شوهرش باشد. او مشکوک به خانه برمیگردد و داستان را به خشویش بازگو میکند. خشویش برایش میگوید که ممکن کس دیگری را دیده باشد. چند شب بعد که شوهرش به خانه برمیگردد، به رسم اعتراض این حرف را به شوهرش میگوید و شوهرش بدون این که پاسخی برایش داده باشد، با سیلی محکمی به صورت ملکه، او را خاموش میکند.
ملکه فردای همان روز، دست سه کودکش را گرفته به خانهی پدرش میرود. چند روز بعد خشویش میآید و میگوید که شوهرش زن دیگری گرفته است؛ اگر قبول ندارد میتواند خانهی پدرش بماند؛ اما خشویش نواسههایش را با خودش میبرد. ملکه که از جهان فقط کودکانش را دارد، نمیتواند قبول کند که از آنان جدا شود. او دوباره به خانهی شوهرش برمیگردد؛ اما دیری نمیگذرد که شوهرش او را طلاق داده و زن دیگرش را به خانهاش میآورد.
ملکه میماند در خانهی پدر به عنوان زنی که طلاق داده شده است و هر روز حرفهای زیادی از اقارب و خویشاوندانش میشنود. روزی از روزها که ملکه تنهایی و بدبختیاش را در یکی از خیابانهای ایران قدم میزند، مردی با او همدردی میکند و با هم آشنا میشوند. این مرد نیز افغانستانی است و مانند خانوادهی ملکه در ایران مهاجر است. ملکه و این مرد بعد از سه ماه ازدواج میکنند و تصمیم میگیرند به کابل بیایند. پس از چند وقت زندگی در کابل، یکی از روزها که شوهر ملکه سر کار رفته است، دوباره به خانه برنمیگردد. ملکه از تمام شفاخانهها، اقارب و دوستان شوهرش، جویای او میشود؛ اما از شوهرش خبری نیست. پس از یک ماهی صاحب خانه، ملکه را از خانه بیرون میاندازد و برایش میگوید که به زن بدون شوهر یا محرم نمیتواند خانه بدهد. ملکه که هیچ دوستی در کابل ندارد، راهی خیابانهای بیرحم کابل میشود. در همین خیابانها است که با زنی آشنا میشود و سفرهی دلش را پیش او پهن میکند. این زن ملکه را دلداری داده و برایش میگوید که تا یافتن خانه، میتواند در خانهی او زندگی کند. ملکه وقتی به خانهی آن زن میرود، با زنان و دختران زیادی روبهرو میشود که اعضای یک خانواده نه؛ بلکه اعضای یک گروه اند. او سر از روسپیخانه در آورده است. یکی از دخترانی که در این روسپیخانه است، ملکه را تشویق به روسپیگری میکند؛ اما ملکه برایش میگوید که تا هنوز به چنین کاری دست نزده است و از مجبوریت و بیجایی اینجا پناه آورده است. آن دختر و دیگر همراهانش ظاهرا قبول میکنند که ملکه مدتی را در آن خانه زندگی کند بدون این که با کسی رابطهی جنسی برقرار کند؛ همان شب اول که نان را میخورند، ملکه احساس سرگیجی میکند و صبح دیر، در حالی از خواب بیدار میشود که برهنه روی اتاقی افتاده است و به یاد ندارد که شب چند نفر با او رابطه برقرار کرده اند.
ملکه دیگر وارد بازی شده است و از این که جای دیگری به رفتن ندارد، مجبور میشود تن به تنفروشی بسپارد. روزها میگذرد و ملکه در آن روسپیخانه به یکی از پایههای اصلی تبدیل میشود که هیچ جایی برای رفتن ندارد و مجبور است، جوابگوی مشتریان آن روسپیخانه باشد که به آنجا مراجعه میکنند و یا سفارش میدهند که در فلان آدرس، باید یکی یا چندتا روسپی رسانده شود.
او فعلا در یکی از نهادهای مدافع حقوق زنان به دلیل گرفتاری به سر میبرد و مدعی است که همه چیز ناخواسته بر زندگیاش تحمیل شده است.