تجاوز و سنگ‌سار؛ پایان یک رابطه در دوره‌ی طالبان

معصومه عرفان
تجاوز و سنگ‌سار؛ پایان یک رابطه در دوره‌ی طالبان

بخش نخست
نگاهش به تک‌درخت حویلی دوخته شده بود چشمانش به آرامی پر از اشک می‌شد و قطره قطره می‌چکید؛ به اندازه‌ای در خودش غرق بود که متوجه آمدنم نشده بود. او را، همه به نام مادر فواد می‌شناسند؛ اما علینا نام دارد. چین‌های صورتش را می‌توانستم از نیم رخش بشمارم شاید تمام آن چین‌های صورتش بخاطر غم از دست دادن فواد نقش بسته باشد. آهی می‌کشد و نفسش آهسته به صورتم برخورد می‌کند و سپس خود را جا به جا کرده و به پدر فواد اشاره می‌کند و می‌گوید: «هیچ وقت ایره نمی‌بخشم.» او پدر فواد را قربان صدا می‌کرد که در گوشه‌ای افتاده بود و از ناحیه کمر فلج بود، او زمانی از حرکت می‌ماند که طالبان پس از پسرش او را با شلاق آنقدر می‌زند که ستون فقراتش آسیب می‌بیند و برای همیشه به دوش علینا می‌ماند. صدای اذان می‌آمد، قربان آهسته به جنب‌وجوش می‌آید تا برای نماز خواندن آمادگی بگیرد؛ اما حال علینا دگرگون می‌شود، سرش را میان بالشت قرار می‌دهد و آمیخته با هق هق گریه‌اش داد می‌زند که نمی‌خواهم بشنوم. پس از اینکه حالش بهتر می‌شود و به حرف زدن می‌آید، می‌فهمم که فواد را بعد از اذان مغرب سنگسار کرده بودند و با وجودی‌که چندین سال از آن روز گذشته اما هنوز پس از شنیدن آن صدا تمام خاطرات پسرش زنده می‌شود.
علینا گریه‌اش بند آمده بود و در حالی‌که به گل‌های قالین خیره شده بود از تمنا می‌گفت که شاید خرامان خرامان راه رفته و فواد او را دیده و نتوانسته دل بکند و یا شاید با چشمان سیاه و گردش نیم‌نگاهی انداخته و او دل‌باخته‌اش شده باشد. علینا مادری بود که گرمای عشق پسرش را فهمید و خود را برای احساس پسرش به پاهای پدرش انداخت و خواست تا به پسرش فرصت زندگی کردن بدهد، اما او تسبیحش را گرداند و به صورت علینا زده و او را ناقص‌العقل خطاب کرد، او نیز کاری نتوانسته است و پسرش را به تقدیر سپرد.
مجاهدین شکست خورد و طالبان همراه با فیرهای شادیانه‌ای مردم حکومت خویش را آغاز نمودند؛ اما عشق فواد و تمنا همچنان آتشین بود، پیش از ورود طالبان شاید روزی نبوده که آن‌ها همدیگر را در نیزارهای تازه روییده ندیده باشد. طالبان هر روز در پس‌کوچه‌ها با موترهای دادسن گشت می‌زدند تا زنی بدون محرم نباشد و یا مردی بدون ریش؛ اما کسی نمی‌دانست که قلب تمنا چگونه در نبود فواد برای او می‌زند، پیوندی که هیچ کس قبول نداشت و از علاقه و عشقش فقط می‌توانست شب‌ها زیر لحاف برای خواهرش بگوید. چندین هفته گذشته بود و فواد مجبور بود تا به تنها عکس سیاه و سفید تمنا ببیند و او را از لای رنگ‌های سیاه و سفید حس کند، روزی که فواد، مانند مجنونی دیوانه‌وار دلتنگ لیلی‌اش (تمنا) می‌شود، ظاهرش را با پیراهن‌تنبان درازی آراسته می‌کند و برای دیدن تمنا به سمت خانه‌ای او می‌رود.
علینا برای لحظه‌ای به فکر فرو رفته بود و شاید به شلاق‌هایی که به بدن پسرش اثابت کرده بود، فکر می‎کرد، دقایقی بعد لبان خشکش از همدیگر جدا می‌شد و بنا می‌کند به حرف زدن. «او روز هر دویش ده بازار برامده بودن و راست راست گشته بودن که طالب یکباره هردویشه ایستاد می‌کنه.» آن روز تمنا مانند همیشه برای فواد لباس‌ پنجابی پاکستانی‌اش را می‌پوشد، آرایش می‌کند و بعد چادری آبی مادرش را که کوتاه‌تر از قد رسای تمنا بود، می‌پوشد و سپس برای دلبری از خانه بیرون می‌شود و به سمت فواد می‌رود، فوادی‌که تمام وجودش لبریز از دلتنگی ندین تمنا است.
هر دو کنارهم راه می‌روند و گاه به بازوی همدیگر اثابت می‌کنند و گاه با فاصله‌ای اندک به راه خود ادامه می‌دهند، شاید تنها آن‌ها نبودند که احساس عاشقانه‌ی شان در زیر چادری، ریش بلند و لنگی خفه می‌شدند، بلکه صدها دختر و پسر جوان احساسات، علایق و شورشان را قربانی حکومت طالبانی کردند. وقتی از کنار جوس‌فروشی می‌گذرد هر دو هوس نوشیدن جوس می‌کنند، تمنا جوس مالته انتخاب می‌کند و فواد جوس کیله. تمنا گیلاس جوس را برمی‌دارد تا از زیر چاردی بخورد که سرباز طالبی از موترش پیاده می‌شود، با ضربه‌ی شلاقی به سر تمنا او را نقش زمین می‌کند و تمنا از هوش می‌رود. «اینا ره چند روز بعد فواد برمه قصه کد که ایطو شده، همو شو پدر و مادر دختر آمدن خانه ما، فواد ره زدن پدرش ره زدن و گفتن که بچه لوچک خوده جمع کنین. تا چند روز دختر سرش گنگس بود. فواد هم از او بدتر هیچ ده خانه آرامش نداشت. وای کور جوانی بچم شوم.»
ادامه دارد…