جامعه‌ی امریكا از هر كجای دیگر مذهبی‌تر است

عزیز رویش
جامعه‌ی امریكا از هر كجای دیگر مذهبی‌تر است

قسمت پانزدهم

این ادعا را در صحبتی كه در سانفرانسیسكو با یك خانواده‌ی امریكایی داشتیم، شنیدم. این خانواده تركیب عجیبی داشت: در حدود سه نسل، خون مغولی، جرمنی، ایتالیایی، مكزیكی و سیاه با هم آمیخته و معجون تازه‌ای را خلق كرده بود. بزرگ‌سالان خانواده، بالاتر از هفتاد سال طعم زندگی را چشیده بودند و یكی از جفت‌ها در همان شبی كه ما را به مناسبت «روز سپاس‌گذاری از خدا» مهمان خود داشتند، چهل‌سالگی ازدواج خویش را نیز جشن گرفتند. این خانواده یك خانواده‌ی مذهبی به معنای متعارف كلمه نبود؛ اما مذهب را جدا از زندگی و خانواده و شغل و سیاست خویش نیز نمی‌دانستند.
در واشنگتن نیز وقتی فرصتی یافتیم كه به كلیسای بزرگ كاتدرال سر بزنیم، داخل تالار از جمعیت موج می‌زد كه همه با آن شكل و شمایلی كه در بیرون دارند، داخل كلیسا جمع شده و با یك حالت معنوی و روحانی خاص به موعظه‌های یك كشیش سیاه‌پوست كه ردای سبزی بر تن داشت، گوش می‌دادند و آشكار بود كه از آن فوق‌العاده حظ می‌بردند.
آقای ستیو فری، رهنمای ۶۵ساله‌ی ما در نیویارك، یكی از جالب‌ترین اشخاصی بود كه در امریكا ملاقات كردم. او در مورد اكثر سوال‌های من پاسخ‌های نیكی داشت كه با مهربانی بیان می‌كرد. با او خیلی صحبت كردم. وقتی كارت خود را برایم تقدیم كرد، با اصرار یادآور شد كه هر وقت در افغانستان استم، به یاد داشته باشم كه دوست سال‌خورده‌ای در نیویارك دارم كه همچون فرزند خود دوستم دارد. از او بود كه شنیدم:«مذهب یك نیاز است، درست مانند سایر نیازهایی كه ما در زندگی داریم. نه زیاد و نه كم. مشكل عمده وقتی پیش می‌آید كه راه افراط و تفریط را در پیش گیریم. اگر بیاییم و بگوییم كه مذهب ضرورتی ندارد كه داخل زندگی ما باشد، اشتباه كرده ایم. امكان ندارد كه این كار شود. حتا بی‌مذهب‌ترین آدم‌ها نیز در عمق روان و وجدان خود مذهبی اند. اگر برعكس، بیاییم و حكم كنیم كه همه چیز باید رنگ و بوی مذهب را داشته باشد، باز هم اشتباه كرده ایم. بالاخره انسان تنها یك موجود روحانی نیست كه تنها با مذهب بتواند زندگی كند. انسان، انسان است؛ به آب و نان و محبت و عشق و كار و تفریح و لذت‌های جنسی و شهرت و قدرت و مذهب و انجیل و قرآن و … به طور همزمان ضرورت دارد. مهم این است كه چگونه می‌توانیم در زندگی خود نظامی ایجاد كنیم كه همه‌ی این نیازها را به طور متعادل و هم‌آهنگ پاسخ گوید.»
آقای ستیو می‌گفت:«مذهب یك احساس درونی برای آدم خلق می‌كند. هر كسی مذهبی است. كسی كه ادعا می‌كند مذهبی نیست، دروغ می‌گوید، خود را فریب می‌دهد. فقط شكل عبادت مذهبی فرق می‌كند. حتا كمونیست‌ها نیز مذهبی بودند. آن‌ها رهبران خود را از پیامبران بیشتر اطاعت می‌كردند و دستورات آنان را همچون دستورات خدا واجب‌الاطاعه می‌دانستند. من در یكی از كتاب‌های گاندی خوانده بودم كه متفاوت بودن خدا در ذهن پرستنده هیچ فرقی در احساس مذهبی داشتن آنان ایجاد نمی‌كند. هر كسی كسی یا چیزی را می‌پرستد. خدا هم غیر از قدرتی كه پرستیده می‌شود، نیست.»
هر شب یك‌شنبه، یك دوكتور سیاه‌پوست در یكی از شبكه‌های تلویزیونی امریكا برنامه‌ای داشت كه آن را در جمع صدها تن از مستمعین خود در یك تالار بزرگ اجرا می‌كرد. او سخنرانی می‌كرد؛ اما برای من كه تقریبا سه سخنرانی او را توانستم تعقیب كنم، او بیشتر از واعظ مذهبی، یك هنرمند بود كه نه تنها با كلمات بلكه با اداها و حركات خویش نیز آن‌چه را می‌خواست، برای مخاطب‌های خویش انتقال می‌داد. در یكی از شب‌ها او در مورد رابطه‌ی انسان با خدا حرف می‌زد. در صحبت‌های او بود كه آن سخن حضرت عیسا را بهتر درك می‌كردم كه انسان با یقین خودش است كه خدا را بیشتر درك می‌كند. دوكتور سیاه‌پوست می‌گفت:«ایمان به خدا یك عشق است. شاید گاهی بتوانیم این عشق را تفسیر كنیم و گاهی هم نتوانیم. هر فرد با خدا به عنوان یك دوست شخصی خویش رابطه دارد. خدا مرجع رحمت است؛ اما این رحمت به هر كس می‌تواند برسد. سؤال این است كه آیا ما پذیرای این رحمت استیم؟»
ستیو نیز می‌گفت:«در این دنیا در هر چیزی كه می‌بینیم، رحمتی وجود دارد. مهم این است كه ما این رحمت را دریابیم و آن را از خود سازیم.»
او مرا دل‌گرمی و تسلی می‌داد كه از ویرانی و نابسامانی وضع كشورم دل‌گیر نشوم:
«شاید این یك آزمون باشد. شما باید این آزمون را خوب طی كنید. خدا شما را تنها نمی‌گذارد.»
ستیو تأكید می‌كرد:«فكر نكنید در این امریكایی كه ما زندگی می‌كنیم همه چیز خوب و رو به راه است. نه خیر. ابدا چنین نیست. ما هم بدبختی‌های خود را داریم. این رییس‌جمهور ما هم بالاخره یك انسان است. او هم به تربیت ضرورت دارد. همان‌طوری كه من و شما نیز به تربیت ضرورت داریم. ما از زندگی خویش رحمتی را كه حق ما است، جستجو می‌كنیم و شما هم از زندگی خویش رحمتی را كه حق شما است، پیدا كنید.»
برای ستیو شبیه سخنانش را از قرآن یاد كردم: مقام انسان در قرآن، خلیفه‌ی خدا، حامل روح خدا، داننده‌ی اسمأ، انتخاب‌كننده‌ی راه، مسؤول سرنوشت، هدایت‌گر و اصلاح‌گر، در معرض آزمون و ابتلای دایمی، …. به طور آشكار می‌دیدم كه چشمانش از شادمانی می‌درخشد:«همه‌ی ادیان به خوبی فرا می‌خوانند. هیچ دینی نیست كه به بدی و شر دعوت كند. به همه‌ی ادیان احترام داشته باشیم كه در هر كدام از آنان رحمتی از جانب خدا هست. من از اسلام چیز زیادی نمی‌دانم؛ اما این را می‌دانم كه وقتی پیامی قلب میلیون‌ها انسان را برباید، شایسته‌ی آن است كه مورد احترام قرار گیرد. من حتا به تعلیمات كنفوسیوس و لائوتسو مانند تعلیمات مذهبی هند و بودا و موسا احترام دارم. قرآن نیز كتاب بزرگی است.»
وقتی با هم در ساختمان مركز مالی جهان كه درست روبه‌روی محل مركز تجارت جهانی قرار دارد، ایستاده بودیم، از تلخ‌ترین خاطره‌ی زندگیش یاد كرد:
«آن روز در خانه بودم و تلویزیون را تماشا می‌كردم. خانه‌‌ام دو خیابان پایین‌تر است. نمی‌توانستم آن‌چه را ناگهان در پرده‌ی تلویزیون ظاهر شد، باور كنم. به كلی مات و در هم شكسته بودم. پاهایم حركت خود را از دست داد. از خانه با صد مشكل بیرون آمدم. خود را به آن‌جا (اشاره به فاصله‌ای در حدود صد متر) رساندم. برج‌ها هنوز در آتش می‌سوخت. هواپیمای دومی تازه اصابت كرده بود. قیامت بود. صدای جیغ و ناله‌ی مردم را می‌شنیدم؛ اما هیچ كاری كرده نمی‌توانستم. وقتی برج‌ها آهسته آهسته شروع به پایین آمدن كرد، من در جای خود میخ‌كوب بودم. لحظه‌ای گذشت كه من هم در میان دود و خاك و خاكستر گم شدم. نمی‌دانم چگونه و با چه وسیله‌ای خود را نجات دادم. صدها و هزاران انسان دیگر در همان‌جا ماندند و زیر آوار شدند. نمی‌دانم چرا این كار را كردند و چرا دست به این جنایت بزرگ زدند. نمی‌دانم از كی خواستند انتقام بگیرند و چرا باید انتقام بگیرند. نمی‌دانم انسان در موقع بدی چقدر بد می‌شود…»
دیگر ادامه داده نتوانست. اشك در چشمانش حلقه زد و ناگزیر صورتش را به سوی دیگر چرخاند تا برای من ساختمان مركز مالی را تشریح كند.