در سرزمینی که هنر مهجور است و در جایی که پیش از این هنر را سر بریده اند، مدام حرفهای یکی که گفته بود، زنان «ناقصالعقل و ناقصالدین» اند در سرم چرخ میزند، انتظار دارم سالن مملو از تماشاگر باشد؛ اما نخستین نفری ام که وارد سالن میشوم. دلم میگیرد، دوست دارم در گوشهای کز کنم و به یاد نمایشهای پستمدرن که جدا از وادار کردن مخاطب به تفکر دائمی، میخواهد آنان را از دغدغههای شان دور کند، برای لحظههایی هم که شده، در تاریکی سالن نمایش مرکز فرهنگی فرانسه در کابل، بخوابم و نفسی تازه کنم!
اگر دیگران با نمایش در انتظار گودوی [ساموئل بکت] میتوانند برای لحظهی فشار زندگی و تکنولوژی را فراموش کنند؛ چرا ما نتوانیم با نمایش [پرواز/ نگاتیو] فشار مرگ و مصیبت را از خود دور کنیم؟
اما بازیگران گروه «پرواز»[فریبا نبیزاده و فرهاد یعقوبی]، آرامش و راحتی خیال را از سالن میدزدند:
«زن – تو هیچی نمیفهمی، چون زن نیستی، تو اصلا نمیتوانی جای من باشی. قضیه فقط طفل نیست، این اول شه، کمکم بقیهی چیزا پیدا میشه، چپ چپ سیل کردنا، نذر و نیاز مادرت که مثل «مارتول» به سرَت میخوره، ایراد گرفتن پدرت، سیل کردنای همسایهها، نیشخند زدن دیگران و پیشنهادهای آنچنانی… تو که شوهر نداری، نام فامیل کس دیگه هم که به جای نام خانوادگیات نیست… تو هیچی نمیدانی.»
نمایش پرواز، داستان زنی به نام «فریبا» است که قصد خودکشی دارد و میخواهد خودش را از بالای یک بلندمنزل به پایین پرتاب کند. فریبا بچهدار نمیشود و همسرش او را از خانه بیرون انداخته است. فریبا از همهجا و همه کس بریده و از همه دلگیر است. او، احساس میکند وجودش برای کسی اهمیت ندارد. در این میان، مردی پیدا میشود [فرهاد یعقوبی/ فرشتهی مرگ] که با حرفهای قشنگش او را از خودکشی منصرف و به زندگی امیدوار میکند.
صحنه غرق در تاریکی است؛ چند تکه چوب مربعیشکل که نمایندهی کتارههای پشت بام است و چند تکه کاغذ و یک کیف دستی زنانه که باز است!
لباس فریبا مملو از کاغذهایی است که گویا نتیجهی جواب آزمایشهای نازایی او است. او، روی بام ایستاده و به طرف پایین مینگرد و مردد است که چه زمانی خودش را بیندازد.
نمایشنامهی «پرواز / نگاتیو» که نویسندهاش علی کوچکی [نویسندهی ایرانی] است، نمایشی در ژانر اجتماعی و در سبک اپیک است. اتفاقها ساده، دیالوگها کوتاه و گاهی پینگپنگی اند. زبان اثر گیرا است، نه پیچیده و فلسفی؛ برای همین، مخاطب معنایش را فهمیده و با توجه به سبکَش «اپیک» به خوبی درگیرش میشود!
درد بزرگ زنان در این گوشهی دنیا که «سیا سر» است، او را ناقصالعقل میدانند و هر ظلمی بر او روا داشته میشود. فریبا در این نمایش میتواند اشک هر انسانی به جز کسانی شبیه «سید اکبر آغا» را در آورد.
«تِم» مرگ و خودکشی اثر و کشمکشهای گیرا؛ اما ساده و دو نفرهاش، تعلیقی که ایجاد میکند، آیا فریبا خودش را به پایین خواهد انداخت، عاشق خواهد شد یا دست از لجاجت و دشمنی با زندگی بر خواهد داشت!
هر چند شروع مونولوگگونهی این اثر و برخی دیالوگهای تکراری و خستهکننده، به روح اثر ضربه میزند؛ اما همه چیز به کارگردانی، توانایی بازی و درک مفهوم صحنه- مخاطب بستگی دارد!
ساختار شخصیتهای نمایش پرواز نیز، جالب است که هر دو تقریبا از ویژگیهای یکسان بهره میبرند. فریبا که دست از دنیا و آدمهایش شسته است و فرهاد که در نمایش نامی ندارد؛ اما فرشتهی مرگ است و از مرگ نمیترسد؛ اما دوست دارد فریبا به زندگی بر گردد.
خطاب به فریبا میگوید: «تو هم میتوانی عاشق شوی.» که او جواب میدهد: «عشق واقعی فقط در کتابها است.»
اما سبک اپیک و گذشتهی نه چندان دور تیاتر ما
«برتولد برشت» نمایشنامهنویس آلمانی و کارگردان شهیر سبک «اپیک»[فاصلهگذاری]، نخستین کسی بود که این سبک را به دنیا معرفی کرد که برخی کشورهای شرقی آن را برگرفته از مراسم حماسی شرقی میدانند.
در سبک اپیک، همهی آنچه بر روی صحنه است، باید از هیجان خالی شود. رابطهی این سبک با داستانش و با مخاطب، به گفتهی برشت، شبیه رابطهی استاد باله با شاگردش است که هدف نخستش شُلشدن مفاصل هنرجو است.
هنر این سبک بر انگیختن شگفتی است نه احساس همدلی. برای همین برای همذاتپنداری، گاهی ممکن است بازیگران با مخاطب درگیری کلامی داشته باشند و خطاب به آنان سخن بگویند. درست است که این سبک برای بازیگران برنامهریزی شده است؛ اما به همان اندازه برای تماشاگران نیز برنامه دارد.
ذکر یک نکتهی اضافی را هم ضروری میدانم که نمایش با تیاتر فرق دارد.
نمایش، ذات و ماهیت پدیدهها را به تماشا میگذارد و از اندیشهی دینی و مذهبی نشأت گرفته و بر مضامین مثل افسانه و اساطیر استوار و اجرایش نیز مناسبتی و موسمی است؛ اما تیاتر هدفش واقعیت ملموس و تجربی، بر پایهی اندیشهی فلسفی استوار است که معمولا بر مضامین انسانی و اجتماعی میچرخد. اجرایش نیز مداوم و همیشگی است نه موسمی.
با وجودی که هنوز گروههای تیاتری مثل «دید نو، سرخ و سفید، اشک و لبخند، وایت استار، امید، بلک ویش و …» در کابل فعال اند؛ اما تصورم آن است که «پرواز» آخرین رمق و نفسهایی به شماره افتادهی این بخش زیبا و پندآموز هنر هفتم در این وادی هنرگریز و هنرکُش است.
نسل جدید تیاتر افغانستان، بیش از هر چیزی مدیون برنامههای رشدمحور و خوب مرکز فرهنگی فرانسه است. سالها پیش [شاید پانزده سال] وقتی «آرین منوشکین/ Ariane Mnouchkine» کارگردان شهیر فرانسه و رهبر تیاتر «دیسوله/Théâtre du Soleil» که روزگاری بعد از «پیتر بروک/Peter Brook» بریتانیایی، حرف اول را در اروپا میزد، به همت مرکز جامعهی مدنی افغانستان که محلش در سالنگوات بود، به کابل آمد؛ از آن پس کارهای بزرگی در این هنر زیبا صورت گرفت. او، با گروه و تجهیزات کامل به آموزش هنرجویان پرداخت [من نیز جزو آن بودم] و در سبک آوانگارد که مؤسسش در پاریس است، گروه تیاتر آفتاب را در کابل ساخت که همهی اعضای آن گروه، پس از چند سال به فرانسه رفتند و در آنجا آموزش دیده و ماندگار شدند.
سپس گروههای دیگری مثل گروه «ازدر» پا به میدان گذاشته و سالها در داخل و خارج کشور درخشیدند. البته در رشد این گروه، آقای آرش آبسالان، نقش اساسی داشت؛ گروهی که امروز در آلمان ساکن اند و مثل گروه خوب و قوی آفتاب، دیگر اینجا نیستند.
برای همین، تکرار میگویم که گروه پرواز را میتوان آخرین نسل تیاتر دانست که به صورت جدی و با نگاه تیاتری نه نمایشی، هنوز در کابل مانده اند.
نمایش چند روز پیش پرواز، بسیار ویژه و مخصوص جامعهی هنری و دانشگاهی بود؛ درست مثل نویسندگان و شاعران ما که خود شان برنامه میگیرند، شعر میگویند، کتابهای یکدیگر را نقد کرده و برای همدیگر دست میزنند.
هنر و آثار فرهنگی تأثیرگذار بنا به هر دلیلی، [امنیت، مکان، اقتصاد و …] تا زمانی که محصور به چهاردیواری و در معرض دید خواص باشد، نمیتواند در شکوفایی و تغییر جامعه مؤثر باشد.
تا چند روز دیگر هفتهی تیاتر خواهد بود و مشخص نیست که این بار جشنوارهسواران و پروژهبگیران هنر افغانستان چه خوابی برای آن دیده اند! آیا باز هم هنرمندان سراسر کشور دور هم جمع خواهند شد و یا محصور به کابل خواهد ماند.
تیتر این مطلب از شعر به یادماندنی «فروغ فرخزاد» وام گرفته شده است:
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهی شب میکشم
چراغهای رابطه تاریک اند
کسی مرا به آفتاب معرّفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانیِ گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مُردنی است