یکی از کرختترین آدمهای روزگارم؛ کرختیای که برای رسیدن به آن قربانیهای زیادی داده ام. همیشه سعی کرده ام طوری از کنار هر آنچه اتفاق میافتد، بگذرم که انگار چیزی اتفاق نیفتاده است. از روزگاری که شاگرد مکتب بودم و خبرنگاری میکردم، سعی بر این داشتم که احساساتم را در نطفه خفه کنم و مانند عکسی که در دیوار خانهای به چهارچوب کشیده شده است، به رفت و آمد آدمها و سلام و گفتگو و خداحافظی شان خیره شوم؛ بی آن که لب تر کرده باشم.
امروز اما اینجا پشت میز روزنامه نشسته ام و به انبوهی از کفشهایی خیره مانده ام که از حادثهی انتحاری دیشب در سالن عروسی «شهر دبی» در غرب کابل، جا مانده است؛ کفشهایی با مدلها و اندازههای متفاوت که هر چه تقلا میکنم یکی را برای فرار از این حادثه و اندوهی که از آن، دیوار کرخت ده سالهام را فروریخته است، بپوشم، به پایم جور در نمیآید. چطور ممکن است بین این همه کفش، یکی برای فرار وجود نداشته باشد؛ آیا این همه کفش، داستان شان تمام شده است؟
در فیلم فاینل دستنیش (مقصد نهایی) ۲۰۰۹، به کارگردانی دیوید آر الیس، در حالی که تماشاچیان در یک مسابقهی موتردوانی نشسته اند، «نیک»، یکی از تماشاگران، دچار توهماتی میشود که انگار حادثهای رخ میدهد و از همراهانش میخواهد که ساحه را ترک کنند. عدهای از تماشاچیانی که نزدیک او نشسته اند، به دلیل مزاحمتی که ایجاد میکند، با او درگیر و در نتیجه چند نفر، از محل، خارج میشوند؛ در همین هنگام، حادثهای رخ میدهد و به به اثر خوردن تایر موتر، به یکی از دخترانی که در این جمع از صحنه بیرون شده است، سرش از گردن جدا میشود. همه کسانی که در استدیوم حاضر بودند میمیرند؛ جز نیک، با سه تا از دوستانش، نگهبان استدیوم، زنی با دو کودکش و مردی که به دلیل مزاحمت نیک، با او درگیر شده بود. بعد از این حادثه، شخصیتهای داستان یکی یکی در اتفاقهای وحشتانگیزی میمیرند که پیش از مردن اولین فرد، نیک، صحنهی مرگ او را در خیالاتش میبیند. نیک افرادی را که با او صحنه را ترک کرده بودند، در جریان میگذارد که در آن روز در صحنهی مسابقه، او مرگ این افراد و خودش را دیده است و قرار مرگ یکی از شخصیتها، افراد باقیمانده قرار است یکی پی دیگر بمیرند. او، با کمک لوری و نگهبان، تلاش میکند که از مرگ افراد باقیمانده جلوگیری کند. تا آخر فیلم، نیک، لوری و جانت، ظاهرا نجات یافته و پلان مرگ را خنثا کرده اند. آنها پس از نجات از حادثهی پیشبنی شده، فکر میکنند که روایت را به نفع خود شان تغییر داده اند. نیک با لوری و جانت، در رستورانتی نشسته اند و در حالی که در مورد خنثا کردن پلان مرگ حرف میزنند، به اثر حادثهی ترافیکیای، موتری وارد رستورانت میشود و هر سهی شان را زیر میگیرد. فیلم در حالی که شکستن استخوانهای آنان را نشان میدهد تمام میشود.
پیوندی که بین روایت این افراد و کفشهای باقیمانده از حادثهی دیشب در کابل وجود دارد، ختم قصه است. ختم روایتی که دیگر با هیچ کفشی نمیتوان مسیرش را تغییر داد؛ اگر چنین نبود، چگونه ممکن بود، آدم نتواند با یکی از این کفشها از حادثه فرار کند؛ از وحشت حادثه، مرگ حادثه و اندوه حادثه. چطور ممکن است جمعی که کفشهای نو خریده اند، برای رقصیدن خوشحالی و دویدن در خیابان زندگی، نتوانند از این حادثه فرار کنند.
پشت میز روزنامه نشسته ام و به کفشهایم فکر میکنم که روزی توان دویدن را از دست میدهند و مرگ پای شان را میشکند. به کفشهای نوجوانی که او را به در سالن عروسی این سو و آن سو میبرد؛ به کفشهایی که وسط سالن میرقصند تا برای لحظهای هم که شده، در روشنی مجلل سالن، فراموش کنند که در کدام قسمت تاریک زمین زندگی میکنند. کفشهایی که گارسونی را با غذاهای رنگارنگ به میزها میچرخاند؛ به میزهای گرسنه؛ اما شاد؛ کفشهایی که کودکی را، دست با دست پدرش، با لباسهای شاد، به سالن آورده است؛ مادری را با دختران نوجوان و جوانش؛ کفشهایی که پدری را از حادثههای بسیاری گریختانده است؛ از مرگهای حتمی بسیاری. به کفشهایم فکر میکنم که چگونه توانسته اند از مرگ بگریزند؛ به شصت و چند جوره کفشی که نتوانستند از حادثهی دیشب فرار کنند؛ به صد و هشتاد و چند جوره کفشی که هنگام فرار زخمی شدند؛ به کابل فکر میکنم، به افغانستان، به کفشهایی که هر روز از رفتن میمانند و بدون این که کهنه شوند، در حادثهای پیر میشوند؛ آنقدر پیر که اندوه جامانده در آنها، با هیچ پایی راه نمیرود. به نسلی فکر میکنم که با هر کفشی راه میرود پای زندگیاش میلنگد و به مرگی که هر روز با کفشهای بیشماری جفت میشود.
چگونه ممکن است، در قرن بیست و یک، در عصری که انسان در قسمتی از زمین، هر روز با دستآوردهای مهیج، از شادی زهرهاش میترکد؛ اما در قمستی از آن، هر روز با حادثههای اینچنینی، زهرهی جمعی بترکد. با کدام منطق قبول کنیم که کشتن انسانها؛ انسانهای شاد؛ انسانهایی که در حال تجلیل از تشکلیل زندگی جدیدی استند؛ اینگونه سلاخی شوند و گروهی پشت این ماجرا مسؤولیت آن را با افتخار به عهده بگیرد؟ چگونه گروهی با چه آموزههایی جلو پای این همه کفش میایستد و زندگی آنان را متوقف میکند؟ این کفشها، نمادهای واقعی انسان افغانستانی است؛ انسانی که با هر کفشی به سوی مرگ میرود.
پشت میز روزنامه نشسته ام و پشتم میلرزد؛ انگشتهایم که با هر کفشی روی کیبورد کمپیوتر راه میرود، فقط اندوه است در کلمات میدود و زخمی که رد پایش در هر صفحهی این جغرافیا دنبال میشود.