من شاهد یک تاریخم!

عزیز رویش
من شاهد یک تاریخم!

«امروز سه شنبه است، ۱۹ عقرب ۱۳۹۴٫ من حضورم را در حلقه‌ی ۷۲ رسما به حالت تعلیق در می‌آرم.

حلقه‌ی ۷۲، حلقه‌ای از بهترین انسان‌های سرزمینم است. تک تک آن‌ها را به تعبیر یک دوست خوب و نازنین و نکته‌سنج، با «چراغ مولانا»، از گوشه‌کنار این مُلک جسته‌ایم و یافته‌ایم: هندو و مسلمان؛ شیعه و سنی؛ تاجیک، پشتون، بلوچ، ترکمن، اوزبیک، هزاره، سید، قزلباش، پشه‌ای، نورستانی و براهوی؛ افغان‌ملتی، جمعیتی، وحدتی، سامایی و جنبشی؛ عضو پارلمان، وزیر، والی و معین حکومت؛ استاد دانشگاه و فعال مدنی؛ زن و مرد؛ از بدخشان و تخار تا هرات و قندهار؛ از بامیان و دایکندی و غور تا فاریاب و نورستان و ننگرهار؛ از کابل تا پروان و غزنه و خوست و لغمان؛ از بغلان و تخار تا میدان و هلمند و نیمروز و جوزجان و سمنگان.

بیش از هفت سال، روز و هفته و ماه و سال، کنار هم ماندیم و با هم نفس کشیدیم. قرار است در ختم روز به ۷۲ برسیم. به زحمت تعداد خود را به ۶۰ تن رسانیده‌ایم. برای این که دوستی را در حلقه‌ی خود بپذیریم، باید توافق صددرصدی تمام اعضا را حاصل کنیم. ماه‌ها طول می‌کشد تا کسی پیشنهاد شود و بررسی شود و صحبت شود و به این حلقه راه یابد. حلقه‌ی دوستان همدل است و کوچکترین ناهمدلی را در آن روا نمی‌دانیم.

در این مدت، خانواده‌های ما به هم پیوند یافتند و اطفال و کودکان ما با هم بازی کردند و به هم محبت ورزیدند و در یک کاسه با هم نان خوردند. با هم درد دل کردیم و با هم از انسان گفتیم و از سیاست و فرهنگ. با هم بر مرگ ارزش‌های انسانی این مُلک گریستیم و با هم برای تدوین و جمع‌کردن ۷۲ ارزش به‌عنوان اساس و پایه‌ی منافع ملی کشور حرف زدیم و طرح ریختیم و به پیش رفتیم.

در انتخابات ۱۳۹۳ که همه‌ی حلقه‌ها از هم پاشیدند و تکه تکه شدند، دوستان حلقه‌ی ما با همه‌ی جریان‌ها و تیم‌های انتخاباتی در فعال‌ترین و موثرترین سطوح کار کردند؛ اما هیچ‌گاه از هم فاصله نگرفتیم و به هم شک نکردیم و وقتی گرد و غبار انتخابات فرو نشست، همچنان دست در دست هم، در راه مان برای ساختن افغانستان بهتر و انسانی‌تر باقی ماندیم.

       ***

امروز، اما من عضویتم را در این حلقه به حالت تعلیق در می‌آرم. دیروز خبرش را رسما به دوستانم اطلاع دادم و امروز این‌ جا آن را به همه‌ی ملتم و به همه‌ی هم‌نسلانم اعلام می‌کنم. آن جا جمعی از بهترین و صمیمی‌ترین دوستان پشتونم را دارم. به خاطر آن‌ها دیگر به حلقه‌ی ۷۲ نمی‌روم تا کنار سر بریده‌ی مادر و دختر و پدر و برادرم بمانم و از رگ‌های بریده‌ی گردن «تبسم»، بر ماتم «تبسم» در جنگل‌زاری که با دستان پشتون و با نام و هویت پشتون بر من روا داشته‌اند، سوگواری کنم.

من یک معلمم. عمرم را در معلمی سپری کرده‌ام. با حکایت «تبسمِ» کودک این سرزمین رفتم تا مقام ده معلم برتر جهان. حکایت «تبسمِ» این ملت را با جهان گفتم و جهان را در خوشی لبان «تبسم» شریک ساختم. می‌دانم که هزینه‌ی ایجاد و حفظ این «تبسم» در ملک طالب‌پرور و در فرهنگ و نگاهی با میراث امیرعبدالرحمن و ظرفیت گلوبریدن و چشم‌کورکردن و قیله‌قیله‌کردن و سیاه‌چال و تیل‌داغ و چونه‌درچشم کردن و به قین و فانه بستن و پولیگون ساختن و مزار و شمالی و زمین سوخته دادن و حلال کردن و داعش آوردن چیست. می‌دانم که من باید در مقام معلم چه بکشم تا «تبسم» بر لب دخترم بنشیند و مادر داغ‌دار و رنجورم «تبسمِ» دختر خوب و ناز خود را باور کند. امروز نشسته‌ام و بریده شدن این «تبسم» را در سرزمین پشتون با دست پشتون و در زیر نگاه سرد و ساکت و بی‌تفاوت و آمیخته با تمسخر و استهزای پشتون ماتم می‌گیرم.

        ***

من دیگر به حلقه‌ی ۷۲ نمی‌روم. من سوگوار مادر و دختر و پدر و برادری‌ام که با گلوی بریده در برابر چشمانم افتیده‌اند. من شرمسار حضور خود در جامعه و سرزمینی‌ام که مرا پشتون به مرگ «تبسم» می‌کشاند و پشتون بر این ماتم من خاموشانه طعنه می‌زند و ساکت می‌ماند.

من شرمسار حضور و ماندن خودم. این است که یارانم را در حلقه‌ی ۷۲ رها می‌کنم تا انگشتانم را با خون «تبسم» در ملک خود رنگین کنم و بر در و دیوار بنویسم که هنوز هم «من شاهد یک تاریخم!»

      ***

وقتی انگشتم را برای آخرین بار روی دکمه‌ی صفحه‌ام در فیس‌بوک فشار دادم، حس ناخوشایندی داشتم. حالا که سه و نیم سال از آن لحظه می‌گذرد، می‌توانم با اعصابی سرد بر آنچه در آن لحظه نوشته و پُست کردم، مکث کنم. شاید در آن لحظه، جواد سلطانی که مرا با اصرار از عجله و شتاب نهی می‌کرد، دیدی دقیق‌تر و آرام‌تر داشت. شاید یوسف پشتون و حیدر اعتمادی که مرا به آرامش می‌خواندند، حق‌به‌جانب‌تر بودند؛ اما من در آن لحظه، حس دیگری داشتم و خود را در موقعیت متفاوت‌تری می‌یافتم. دلم به چیزی گواهی می‌داد که ذهنم از درک و شرح آن عاجز بود.

فردای این تصمیم، با همان دل پرخون و چشم اشک‌آلود تا ارگ رفتیم و ده ساعت محوطه‌ی اداره‌ی امور را در تصرف خود داشتیم. زمان آبستن حوادث و تحولات زیادی شد. محقق در ارگ سخن گفت و کام همه‌ی ما را با زهری تلختر از آنچه طالب با نیش نگاه و دستان خود بر گلوی «تبسم» ریخته بود، تلخ کرد. جنبش روشنایی و انفجار میدان روشنایی و به هوا رفتن صدها عزیز دیگر را شاهد شدیم که من در اولین ساعات روز نوزدهم عقرب چیزی از آن‌ها در مخیله‌ام نداشتم. اکنون همه‌ی این تصویرها به گونه‌ی فلاش‌بک در برابرم رژه می‌روند. گویی فیلمی را که یک بار با هیجان و ناباوری دیده‌ام، از نو تماشا می‌کنم.

اما آن روز وضعیت این‌گونه نبود. یادداشت‌های روزانه‌ام را که مرور می‌کنم، پر از آشفتگی و پریشانی‌اند. برخی از نوشته‌هایم که در حد دو یا سه جمله‌اند و تنها با یک ستاره در برابرشان روی صفحه‌ی کامپیوتر نشسته‌اند، نشان از یک حالت مالیخولیا دارند. نوشتن برایم نوعی با خود سخن گفتن و درد دل کردن است. گویی این جمله‌ها همه درشتی‌های درونم را روی دامنم ریخته‌اند تا با دیدن آن‌ها خودم به خودم تسلیت بگویم و ابراز همدردی کنم.

آن روز خشم‌گین بودم. احساس حقارت و اهانت می‌کردم. حس می‌کردم در برابر خودم، در برابر اعضای خانواده‌ام، فرزندانم، دانش‌آموزانم در معرفت، هر کسی که در بازار و کوچه و اطرافم بودند، سرشکسته و ناتوان شده‌ام. وقتی پُستم برای اعضای حلقه‌ی ۷۲ را نوشتم، شاید امید کورسویی در درونم وجود داشت که از درک و پاسخ مثبت آن‌ها نوید می‌داد. در جلسات ۷۲ گاهی از این‌گونه سخن‌ها و تحلیل‌ها داشتیم و اغلب همراهان را دیده بودم که همدیگر و زبان و نگاه همدیگر را درک می‌کردند و تلخ‌زبانی‌های همدیگر را با نفرت و دشمنی تعبیر نمی‌کردند. یک روز بعد، وقتی صدها هزار انسان، نه تنها در کابل، بلکه در هر گوشه و کنار کشور به پا خاستند و فریاد زدند که «من هم شکریه‌ی هزاره‌ام» یا «من پشتون هزاره‌ام»، بدبینیِ ناشی از زندگی گیتویی در کشور را شدیداً زیر سوال برد و رگه‌های پیوند و هم‌سویی ملی و مدنی را بازآفرینی کرد.

                ***

ساعت هفت صبح از خانه بیرون شدم و به مکتب رفتم. جمعی از همکاران و دانش‌آموزان اطرافم حلقه زدند و لحظه‌ای به صورت سرپایی با هم صحبت کردیم. خبرهایی را که از آخرین تحولات داشتیم با هم در میان گذاشتیم. وقتی دانش‌آموزان به صنف‌های خود رفتند، چهار پنج نفری از همکاران برگشتند به دفتر من تا با هم بنشینیم و مقداری از طرح‌ها و احتمالاتی را که در ذهن داشتیم با هم شریک سازیم. با تصمیم من که عضویتم را در حلقه‌ی ۷۲ به تعلیق انداخته بودم، مخالفتی نشد. در واقع، همکارانم از حلقه‌ی ۷۲ و کارها و اهداف آن چیز خاصی نمی‌دانستند که به خاطر آن نگران باشند. خشم و نفرت و هیجان برای یک اقدام جدی در سیمای همه خوانده می‌شد. همه در پی آن بودند که برای برون‌رفت از این وضعیت دستی بشورانیم. انتقال قربانیان به کابل گزینه‌ی مطلوبی بود. قایمی‌زاده گفت: «کابل یک بار دیگر زنده می‌شود. خون بابه در شهر به گردش می‌آید.» من این جمله‌ی او را به عنوان یک یادگار در صفحه‌ی یادداشت‌های روزانه‌ام درج کردم.

تا سرامد از خانه‌اش به مکتب رسید، اندک فراغتی داشتم که باری دیگر به انترنیت و فیس‌بوک سر بزنم. روزنامه‌ی «جامعه‌ی باز» نوشته‌ی شدیداللحنی از جواد سلطانی را به نشر رسانیده بود که تحت عنوان «به مردم پاسخ دهید!» خطاب به سرور دانش گفته بود:«سخن آخر این‌ که قدرت همیشه با حداقل‌هایی از مسؤولیت همراه بوده است؛ حتا نظام‌های توتالیتر نیز در مواردی ناگزیر از اهتمام و توجه به افکار عمومی و حقوق مردم بوده‌اند. اگر برای شما سرنوشت و جنجره‌های بریده‌ی کودکان و زنان سرزمین و مردم‌تان، امری در‌خور اعتنا نیست، نباشد، هیچ باکی نیست؛ اما برای خودتان به‌عنوان یک انسان و عالم دینی و دانشگاهی، واکنش‌ها و تصویری که از شما در افکار عمومی مردم شکل‌ گرفته است، باید قابل التفات باشد. اگر در حکومت اشرف‌ غنی، جایی برای حقوق مردم نیست، اگر در این حکومت‌ سرهای بریده‌ی زنان، کودکان و پیرمردان، تن و وجدان کسی را نمی‌لرزاند، عطای این حکومت را به لقای آن وا گذارید و شرافت‌مندانه از آن استعفا دهید؛ چون در چنین نظامی «تعویذنویسی» در شاه دوشمشیره، بر «تسلیت‌نامه‌نویسی» از صدارت، شرافت‌مندانه است.»

«جامعه‌ی باز» این خبر را نیز نشر کرده بود که «مردم جاغوری جنازه‌ها را تحویل نگرفتند.» در این خبر گفته شده بود که جنازه‌ها در غزنی رسیده و در حال انتقال به کابل‌اند.