بخش پایانی
آیا این نشان مکملبودن و یا فراگیربودن دین ما است؛ یا که استحماری است که از سوی عالمان به نام دین میشود؟
برای پاسخ به این پرسش، بد نخواهد بود اگر به تاریخ مسیحیت پیش از انقلاب رنسانس توجه کنیم؛ آن زمان، کلیسا دقیقن در عین همین جایگاه قرار داشت؛ دادگاه بازرسی عقاید داشت، دانشمندان بسیاری را به جرم گفتن سخن مخالف با وحی، زنده آتش میزد. دانشمندی مثل گالیله در بازداشتگاه کلیسا جان داد. خلاصه کلیسا در هیچ گوشهای از زندگی انسانها نبود که مداخله نکرده باشد.
با به میان آمدن علم تجربی، با رنسانس در غرب؛ کلیسا، آهسته آهسته در برابر رقیبی قرار گرفت که مهار آن دیگر به سادگی ممکن نبود؛ نتوانست با دادگاه بازرسی عقایدش ذهنیتهای پرسشگر جامعه را زیر نظر بگیرد. غول علم روز به روز بزرگ و بزرگتر میشد و میدان را برای کلیسا تنگ و تنگتر میکرد؛ هر روز، گوشهای از زندگی انسانی را از قلمرو کلیسا بیرون میکرد تا این که نزدیک بود کلیسا را برای همیشه ازصحنهی جهان بردارد.
چنانچه گفته اند؛ در فرانسه باری مطرح شده بود که یک پیکری میسازیم به نام عقل و از این پس به جای خدا، آن را به پرستش میگیریم. با آن هم در نهایت سر، علم که هرچند هنوز خود را یکهتاز میدان میداند، در سایهی فیلسوفانی مثل هیوم، کانت، ویتگنشتاین و دیگران به سنگ خورد؛ درک کرد که او هم محاط به همهچیز نیست – این که علم چگونه به این نتیجه رسید؛ بحثی است گسترده که در اینجا نمیشود آن را به بررسی گرفت – اینجا بود که دین دوباره به میدان آمد؛ البته که با قوت اولی نه؛ یعنی بهتر اگر بگویم دین این بار آمد؛ اما جایگاه خود را شناخت و فهمید که کجا باید تکیه کند و تا کجا پای خود را دراز کند و این دو دشمن در جهان پسامدرن، تقریبا به یک تفاهم نسبی رسیده اند.
البته هم حفظ ارزشهای دینی هم وجود این آشتی میان علم و دین، رسالتی بود که روشنفکران و نواندیشان دینی با قبول رنجهای بسیاری به دوش کشیدند و همیشه هم از یکسو مورد تهاجم سکولارهای فلسفی و از سوی دیگر مورد حملهی روحانیان بوده اند.
در حقیقت، رنسانس یک انقلاب غیردینی نه، بلکه رنسانس از دل دین بیرون آمد؛ یعنی با این تعبیر، رنسانس در واقع جز بازنگری اندیشههای دینی چیز دیگری نبود. این حرف انصافا حرف معقولی است؛ در جامعهای که تاروپودش دین است مگر میشود در آن، تحولی بدون تحرک در دیدگاههای دینی اش آورد؟ البته که نه!
این داستان دین در آنسوی اقیانوسها بود.
به وضعیت دین در کشورهای اسلامی به ویژه افغانستان اگر برگردیم، میبینیم که این جوامع هنوز نیاز به بازنگری در اندیشهی دینی را درک نکرده اند. هنوز طوری که در بالا تذکر رفت؛ کلید حل همهی مشکلها را به حق یا ناحق در دین جستوجو میکنند. اصلا نیاز برای وجود علم و معرفت، عمیقا احساس نمیشود.
یکهتازی، انسانکشی، خرافهگویی، دهن پرسشگر را با تبر و تکفیر بستن و صدها بیدادگری دیگر؛ همه به دلیل تنهابودن روحانیان و پیروان شان در میدان است؛ اصلا رقیبی مانند علم پرسشگر و نترسی که در غرب پدید آمد، ندارند؛ پای شان تا هنوز با هیچ سنگی برخورد نکرده است؛ جاده به دلخواه شان است و هرگونه که میخواهند میرانند.
از همین رو، روشنفکر به معنای کلی و روشنفکر دینی به معنای خاص کلمه، در متن جامعهی افغانستان معنای چندانی پیدا نکرده است. در جوامع دیگر از یکسو آوردههای مدرنیته به ویژه علم تجربی، بسیاری از گزارههای دینی را به چالش گرفت.
از سوی دیگر پافشاری دگاماتیک سنت که جلوگیر پیشرفت و رفاه مردم بود، باعث شد روشنفکر دینی پا به میان بگذارد و در تلاش آشتیدهی این دو خصم(سنت و مدرنیته) آستین برزند. عبدالکریم سروش هم در تعریف روشنفکر دینی همین را میگوید که روشنفکر کسی است که در شکاف میان سنت و مدرنیته حرکت میکند؛ یعنی هم دل در بند سنت دارد هم دل در بند مدرنیت.
با این وصف در افغانستان نمیتوانیم روشنفکر دینی داشته باشیم؛ زیرا که در جامعهی ما، سنگینی مدرنیته اصلن محسوس نیست چه جای آن که سنت را به چالش بگیرد. از روی منبر گرفته تا کلاس درس دانشگاه و مکتب تا روی صفحهی فیسبوک، تنها سنت است که در اشکال مختلف خود را نشان میدهد و نقش مدرنیته به غایت کمرنگ است.
از همین جهت کسانی که خود را راهروان روشنفکری دینی میدانند، همیشه در موضوع مبارزه با سنت قرار دارند تا با مدرنیته؛ یعنی نظر به تعریفی که از روشنفکر دینی میشود، اینها با یک بال پرواز میکنند.
با آن که مخالفان شان همیشه این پرسش را به زبان میآورند که اگر این نحله، دلبستگی به دین دارند؛ چرا در نقد مدرنیته قلم نمیزنند که همیشه به نقد سنت میپردازند؛ اما واقعیت امر این است که مدرنیته در جامعهی ما محسوس نیست تا به نقد آن پرداخته شود؛ بنا بر این حتا خود روشنفکران دینی و چنین مفهومی در این جامعه، در موضع مدرنیسم قرار میگیرد.
جالب اما اینجا است که این حرف همیشه روی زبانها است که میگویند؛ اسلام مانند مسیحیت نیست که با علم مخالفت داشته باشد. ما خود تشویقکنندهی علم استیم؛ یعنی مصداق همین آیت: وَإِذَا قِيلَ لَهُمْ لاَ تُفْسِدُواْ فِي الأَرْضِ قَالُواْ إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ (بقره ۱۱) « وقتی که به آنان گفته شود در روی زمین فساد نکنید میگویند ما خود اصلاحکنندگانیم.»
پس شما چگونه تشویق به معرفت میکنید که ما سالها است، یک فیلسوف، یک دانشمند، یک متفکر به معنای واقعی اش را در جامعهی خود سراغ نداریم؟ اگر راههای رشد معرفت را باز گذاشته اید؛ پس چرا اجازه داده نمیشود که نواندیشان دینی، آزادانه در مسیر معرفت دینی یک گام به پیش بگذارند؟
اگر دین به معرفت اهمیت میدهد؛ پس چرا معرفت را در برداشتهای خود تان از دین خلاصه کرده اید؟ آیا ممکن نیست کسی، در خلاف برداشتهای شما به معرفتورزی دینی همت بگمارد؟
همچنان، این یک حقیقت روشن است که جامعهی سنتی ما، حاضر است برای حفظ سنت دینی، هزار سال به عقب برگردد؛ اما هرگز حاضر نیست برای کسب معرفت دینی یک وجب به پیش گام بردارد. ما هرچند ظاهرا از چندین سال به اینسو، با گروه بنیادگرایی مثل طالبان جنگیده ایم؛ اما هیچگاهی با افکار این گروه نجنگیده ایم. ما در کوه و دشت و روستاها سالها است با طالبان مبارزه میکنیم؛ اما در دانشگاههای ما، هر روز پرچم طالبانی افراشته می شود.
از سنگرها طالبان را اگر یک قدم عقب میرانیم، در منبرها و در شبکههای جمعی ما طالبان را روزانه صد قدم به پیش میبریم!
نمونهی روشن این، واکنشها در برابر گفتههای عبدالحفیظ منصور در پیوند با محتوای ثقافت اسلامی است. این واکنش در واقع نشان میدهد که حتا دانشگاهها چقدر مغلوبانه زیر سلطهی افکار سنتی قرار دارد.
از این بحث به این نتیجه میرسیم که هنوز حرف اول و آخر را در این کشور سنت میزند؛ گفتمانهای مدرن چه دینی و چه غیر دینی همیشه در حاشیه بوده اند و یگانه دلیل اش هم فربهبودن سنت است که چون پادشاه دیکتاتوری همهی قلمرو زندگی انسانی را در اختیار دارد؛ کسی را یارای مبارزه با این غول بیدادگر نیست و آن هم به این دلیل، که علم به معنای واقعی کلمه در دانشگاههای ما، نهادینه نشده است. کم از کم اگر علم تجربی به دانشگاههای افغانستان راه باز کند؛ خواسته یا نخواسته جا را برای سنت تنگتر خواهد کرد.