دخترخوانده‌ای که از مرگ نجات یافت

صبح کابل
دخترخوانده‌ای که از مرگ نجات یافت

نویسنده: رعنا افضلی

وقتی اولین بار دیدم، گریه می‌کرد. کنارش نشستم و دل‌داری دادم. به حرف زدن شروع کردم و در آغوش گرفتم. به جای این که من از او سوال کنم تا در باره‌ی مشکلاتش گپ بزند، او شروع کرد به سوال پرسیدن. سوال‌هایش تکان‌دهنده بود. ثریا (نام مستعار) وضعیت تکان‌دهنده‌ای را پشت سر گذاشته بود.
از این که نمی‌داند کجا است؟ بیرون اوضاع چگونه است؟ این که حس یک زندانی را دارد، خیلی اذیت می‌شد. از این که زن به دنیا آمده است، ناراحت بود.
ثریا پس از تولد شدن، به کاکا و خانم کاکایش به فرزندی داده شده بود. پدر و مادرش به ایران رفته بودند. او تا ۱۵سالگی نمی‌دانست کسانی که او را بزرگ کرده اند، پدر و مادر واقعی‌اش نیستند.
مادری که او را بزرگ کرده، پس از آن ‌که فهمیده بود بیماری‌اش علاج ندارد، روزی واقعیت‌ها را برای ثریا می‌گوید. ضمن این که توصیه‌های مادرانه می‌کند، گفته‌هایش پرده از واقعیتی بر می‌دارد که برای ثریا خیلی سنگین تمام می‌شود.
ثریا می‌گوید بدنم سست شد. ناامید شدم. حس بیگانگی در وجودم پیدا شد. با وجودی که همیشه پدر و مادرم با من مهربان بودند؛ اما با شنیدن این حرف، حس عجیبی برایم دست داد. ثریا در ادامه‌ی صحبت‌هایش می‌گوید: صحبت‌های مادرم را قطع کردم و پرسیدم مادر آن‌ها کی اند که مرا به شما داده اند؟ برایم گفت: همین کاکا و زن کاکایت که در ایران استند، پدر و مادر واقعی تو استند. لحظه‌ای احساس عجیبی برایم دست داد و خودم را خیلی بیچاره و بدبخت احساس کردم. بعد زندگی آن‌ها را تصور کردم و با زندگی خود مقایسه کردم. گفتم نه خوب است که به فرزندی دادند مرا وگرنه حالا باید زندگی آن‌ها را می‌داشتم. با خودم می‌گفتم خوب است که به فرزندی داده شدم. باز می‌گفتم وگرنه خدا می‌داند آن مادرم چه قسم مادر است. شاید مادر بدی است. احساس بدی داشتم به خاطر این موضوع و از طرف دیگر حرف مادرم که بیشتر از چند روز دیگر زنده نخواهم بود، مرا نگران کرده بود که زندگی من بعد مادرم چطور خواهد شد.
بعد از مدتی مادر ثریا می‌میرد. او تمام تلاشش را می‌کند که دختر خوبی باشد. نباید اتفاقی بیفتد که به آبروی پدر و مادرش لطمه بخورد. پدرش نیز توجه ویژه به تنها دخترش دارد. اتاق جداگانه برایش آماده می‌کند، لوازم خوب برای اتاقش می‌خرد، تا ثریا حس بی‌مادری نکند. ثریا می‌گوید خانواده‌ی مهمان‌داری بودند و تا این سن و سال نمی‌دانست، پدرش چه کار می‌کند و چه شغلی دارد.
پدر ثریا پس از وفات مادرش، همیشه پول‌هایش را به او می‌دهد که نگه‌داری کند. او می‌گوید گاهی پول‌های زیادی برایم می‌داد؛ اما نمی‌دانستم این همه پول را از کجا و چگونه پیدا می‌کند. روزی پدرش تصمیم می‌گیرد که به ایران برود و ثریا را نیز با خود ببرد. ثریا نگران است که احتمالا پدر و مادر اصلی‌اش را ببیند. می‌پرسد چرا باید ایران برویم؟ اما پدرش هر بار می‌گوید برای تفریح می‌رویم. ثریا به قول خودش ذوق‌زده شده بود و آماده‌ی سفر می‌شود.
پدرش پلان شومی دارد. او از دخترش برای فروش مواد مخدر استفاده می‌کند. دختر زیبایی که با خریدن لباس‌های شیک‌تر، زیباتر شده است. پدر و دختر چند روزی با راهنمایی پدر، مواد مخدری را که با خود داشتند در ایران به فروش می‌رسانند و دوباره با پول بیشتر به افغانستان بر می‌گردند.
ثریا پس از آن نه تنها که دختر نازدانه‌ی پدرش است، بلکه عملا وارد کار و بار پدرش می‌شود. او هر بار که مقداری از مواد مخدر را به ولایات انتقال می‌دهد، از پدرش پاداش خوبی دریافت می‌کند. پدرش برای او طلا و تحفه‌های گران‌قیمت می‌خرد؛ کارهایی که او را خوش‌حال می‌کند.
ثریا می‌گوید: «خیلی برایم خوش می‌گذشت. مهارت پیدا کرده بودم که در تلاشی‌ها چطور پولیس را راضی بسازم تا از تلاشی ما بگذرد. چندین سال در این کار مصروف بودم، تا این که روزی در خانه نشسته بودم که یکی از بچه‌های خردسال وارد حویلی شد و برایم یک نامه داد.» مردی در نامه به او ابراز علاقه می‌کند.
نامه فرستادن مرد غریبه همین گونه ادامه می‌باید؛ اما ثریا نمی‌شناسد طرف کی است؛ چون او هیچ گاهی خودش را معرفی نمی‌کند. یکی از روزها که پدرش نیست، به دیدن آن مرد غریبه داخل نامه‌ها می‌رود. در نزدیکی خانه‌ی شان در یک باغ قرار می گذارند. جوان خوش‌سیمایی که علاقه‌مند او شده است، ثریا را مجذوبش می‌سازد. پس از آن روز رد و بدل شدن نامه‌ها بیشتر می‌شود. ثریا ادامه می‌دهد: «او مرد مهربان و با درکی بود. هر روز علاقه‌ام نسبت به او شدیدتر شده و تمایلم برای دیدنش بیشتر می‌شد. با هم خیلی خوش بودیم بعد از مدت یک سال رابطه به خواستگاری‌ام آمد؛ اما پدرم قبول نکرد. پدرم مرا با خواهرزاده‌ی خود نامزد کرد و عقد دایمی ما را بست. من اصلا از این کار راضی نبودم.
ثریا دوست پسرش را مثل همیشه می‌بیند. رابطه‌های عمیق احساسی دارند. برای جلوگیری از حامله شدن دوا استفاده می‌کند. مدت‌ها این گونه می‌گذرد تا این که نامزدش به او شک می‌کند. نامزد ثریا از او می‌خواهد که بداند با کی رابطه دارد. دختر هم همه چیز را به او می‌گوید؛ زیرا نامزدش قول داده که اگر صادقانه پاسخ بدهد او را می‌بخشد. داستان اما به مرگ دوست‌پسر ثریا ختم می‌شود.
پس از این حادثه، ثریا از عروسی با نامزدش خودداری می‌کند و خواستار طلاق می‌شود. گپ کلان می‌شود و پدر اصلی و یک برادرش از ایران به افغانستان برای راضی ساختن ثریا می‌آیند؛ اما تلاش‌های شان بی فایده است. یک روز نزدیکی‌های شام پدر و برادرش از او می‌خواهند در باغ قدم بزنند. پدر و برادر برای حفظ آبروی شان، چندین چاقو به نقاط مختلف بدن او می‌زنند و در نهایت گلویش را بریده همان جا رهایش می‌کنند. ثریا به سختی خود را از دروازه‌ی باغ بیرون می‌کند و با کمک چند مرد رهگذر، به شفاخانه انتقال می‌یابد. ساعات بعد زیر تداوی ویژه به هوش می‌آید. او پس از آن که بهبود می‌یابد از ترس این که با نامزش ازدواج نکند، فرار کرده به کابل می‌آید. حالا نمی‌داند با چه آینده‌ای رو‌به‌رو است. نامزدش هم هشدار داده که یا با او ازدواج کند و یا انتظار مرگش را بکشد.