زنی که شب جایی برای خوابیدن ندارد

طاهر احمدی
زنی که شب جایی برای خوابیدن ندارد

بخش نخست

هنوز منتطر کسی است که پولش را دزدیده؛ قد خمیده و موهای سفید دارد. چروک‌های صورت زلیخا-نام مستعار- او را حدود ۸۰ساله نشان می‌دهد. چشم‌های کم‌نورش ناقرار است؛ ذهنش اما ناقرارتر از چشم‌هایش. از کابل تا ترکیه، از ترکیه تا ایران و از آن‌جا تا پل‌خشک دشت‌برچی، در گردش است.

سال‌ها قبل؛ در زمان حکومت داوود خان، زلیخا نه قد خمیده‌ای داشت و نه موی سفیدی. زندگی به میلش می‌چرخید. او و شوهرش تنها دو کودک پسر داشتند؛ یکی ده ساله و دیگری یک ساله، سومی در شکم مادر خود بود. شوهر زلیخا در شهر کابل تاکسی‌رانی می‌کرد. این زندگی دیری نپایید، یک روز در دمادم انقلاب ثور ۱۳۵۷، شوهرش که برای کار برآمده بود، در یک حادثه‌ی ترافیکی کشته شد.

زلیخا دلش خالی شده بود؛ احساس می‌کرد کمرش شکسته است. وقتی با دل پژمرده و چشم‌های اشک‌آلود به طرف دو کودک و شکم پا به‌ماهش نگاهی می‌انداخت؛ با هیچ چیزی نمی‌توانست احساس‌هایش را بروز دهد، تنها آه می‌کشید و پشت سر آن آهی دیگر. زلیخا پس از مرگ شوهرش تنها یک آرزو داشت؛ آن‌هم این که بتواند فرزندانش را بزرگ کند. یک زن با سه کودک؛ زندگی برای شان سخت و دشوار بود. برای زلیخا که ۸۰سال از عمرش گذشته است، زندگی اکنون خیلی دشوارتر است.

زلیخا همه جوانی‌ اش را با سه پسرش سر کرد؛ اما اکنون که انرژی‌ای برای کارکردن در او نمانده است؛ کسی نیست تا دستش را بگیرد و یا شب‌ها، جای خوابش را آماده کند و نه هم آسایشگاهی که بتواند در آن‌جا، چندصباحی را که تا پایان عمرش باقی است، به راحتی نسبی بگذراند.  از سه پسرش که همه جوان اند، بزرگ‌تر شان ازدواج کرده و اقتصادی خوبی نیز دارد، از پسر دومی اش، تنها می‌داند که در ایران است و پسر سومی اش نیز ازدواج کرده است.

زلیخا با این که ۲۸ سال را در شفاخانه‌ی صحت طفل، کار کرده است؛ اما در این مدت نتوانسته است برای خودش، خانه و زندگی‌ای بسازد؛ زیرا او بیش‌تر عمرش را در تلاش تامین نیازهای فرزندانش گذارنده است.

نخستین پسرش که صاحب زن شده بود، زلیخا از خوشی در پوست خود نمی‌گنجید؛ احساس غرور می‌کرد و بخشی از نتیجه‌ی سال‌ها زحمت خود را می‌دید. بخت با پسر بزرگ زلیخا یار شده و به زودی صاحب زندگی خوبی شد؛ اما زلیخا و زحمت‌های او را به زودی فراموش کرد. برخورد پسرش با او تا جایی رسید که در یک‌شبانه‌روز تنها برایش یک پارچه نان می‌داند، تا زنده بماند.

تا زمانی که زلیخا در شفاخانه‌ی صحت ‌طفل کار می‌کرد، محبوب بود و سرپرستی نواسه ‌اش- پسر خوردترین پسرش- را به عهده داشت.

خوردترین پسر زلیخا، زمانی که می‌خواست عروسی کند؛ مادر خود را ناچار به فروختن خانه‌ای کرد که از پدرش مانده بود؛ خانه‌ای که روزگاری تنها لانه‌ای برای پناه‌آوردن زلیخا با بچه‌هایش بود. زلیخا اما، ترس داشت که با فروختن خانه، جای گذراندن شب‌ را هم از دست بدهد و ناچار شود روی جاده‌ها بخوابد. آن خانه، نه تنها خانه برای زلیخا بود؛ بلکه آشیانه‌ای بود که گذشته‌ی زلیخا در آن سپری شده بود. آن‌ خانه پر بود از خاطره‌های تلخ و شیرینی که یک عمر ساخته بود. زلیخا هرگز نمی‌خواست حویلی را بفروشد. با آن هم روزی، بدون میلش، پسرش این کار را می‌کند. زلیخا که از خانه‌ی خودش بیرون نمی‌شد؛‌ پسرش با زور او را از خانه بیرون کرد. زلیخا با این که راضی به این کار نبود؛ اما توان مقاومت در برابر پسرش را نیز نداشت. سر انجام پسرش با پولی که از فروختن خانه به دست آورده بود، عروسی کرد.

زلیخا هر روز از شهر می‌گذشت و سر کار می‌رفت. تمام روز را در شفاخانه با مریض‌ها سروکار داشت؛ اما شب با شوق زیاد به خانه می‌آمد و خود را به نواسه اش می‌رساند. هر روز از سر راه چیزی برای نواسه‌ اش می‌خرید. نزدیک خانه که می‌رسید دلش از دیدن نواسه ‌اش بیش‌تر از هفتاد بار در دقیقه می‌زد. یک روز ناگهان عروس زلیخا و پسرش تصمیم می‌گیرد، به ترکیه مهاجرت کند؛ زلیخا تنها می‌ماند. زلیخا تا توان داشت، کوشش ‌کرد؛ پسر و عروسش را از این‌کار منصرف کند؛ اما کوشش‌هایش به هیچ‌جایی نرسید. آن‌ها رفتند و هیچ فکری به حال زلیخا نکردند. زلیخا پس از رفتن آن‌ها احساس می‌کرد بخشی از خودش با آن‌ها رفته است و حالا او ناتکمیل است. افسرده و غمگین شده بود، دست‌و‌پایش به کار و زبانش به سخن نمی‌رفت؛ اما ناچار بود کار کند. روزها در شفاخانه کار می‌کرد و شب‌ها به خانه‌ی پسر بزرگش در پل‌خشک می‌رفت.

ادامه دارد..