در بلاک سوم کارتهی نور خدا، در شهر مزار شریف، خانهای است که صدای خندهها، گریهها و بازیهای کودکانهی دختری از آن شنیده نمیشود. دیگر صدا نمیماند، تنها سکوت است که میماند.
صبح روز سهشنبه، جلو دروازهی دادستانی ولایت بلخ به ملاقات مردی رفتم که بار اندوه برداشتن تابوت دختر هفتسالهاش، قامتش را خمیدهتر کرده است. «عبدالحسین محمدی»، پدر فایزهی هفتساله است. فایزه روز پنجشنبه (۴ میزان) بر اثر بیتوجهی داکتران شفاخانهی حوزوی آموزشی ابوعلی سینای بلخی در شهر مزارشریف که به نام «شفاخانهی ملکی» شهرت دارد، روی دستان مادرش جان سپرد.
پدر فایزه یک ورق در دستش است؛ عریضهای که برای پیگیری قضیهی چگونگی جانسپردن فایزه، او را به ریاست دادستانی ولایت بلخ رسانده است.
گوشهی خلوتی را انتخاب میکنیم. از آقای محمدی میخواهم بیشتر ماجرا را شرح دهد. هر چند میدانم چه کار دشواری را از او میخواهم. آقای محمدی نه تنها برای دختر خودش بل برای فایزههایی که قبلا نیز به اثر بیتوجهی داکتران جان سپرده اند و فایزههایی که اگر به این مسأله جدی پرداخته نشود، قربانی خواهند شد، دادخواهی میکند.
با صدای غمگینش و ورق عریضهای که در دست دارد، شروع به حرف زدن میکند. آیا واژهها میتواند بار این اندوه سنگین را بردارد. میترسم کلمهها وقتی که از مرگ جگرگوشهاش میگوید، تکه تکه روی زمین بیفتند.
«دو روز قبل از حادثه سفری به خارج از افغانستان داشتم. برایم زنگ زدند که زود خودت را به خانه برسان.»
آقای محمدی با عجلهی تمام خودش را به شهر مزارشریف میرساند. بیخبر از اینکه این تماس تلفونی، زنگ خطر برای مرگ عزیزی است که قبل از رفتنش به او گفته بود: «پدر دو روز دیگر هم کنار من بمان!»
«شام روز پنج شنبه به دنبال این تماس تلفونی خودم را به خانه رساندم. خانه بسیار شلوغ بود. و طفلم را دیدم که داخل کفن پیچیده اند. وضعیتم بسیار خراب و آشفته شد. در اول هیچ کسی در مورد ماجرا برایم نگفته بود. تمام دوستان و اقارب تلاش میکردند تا به ما دلداری دهند. بعدها جویای مسأله شدم و تمام ماجرا را برایم تعریف کردند.»
پدر فایزه ادامه میدهد: «صبح روز پنجشنبه، فایزه پیش از این که به مکتب برود، کمی دلدرد شده و حالت تهوع پیدا میکند. یکی دو بار هم استفراغ میکند. مادرش او را نزد داکترحامد پیمان میبرد. او داکتر متخصص اطفال است.»
داکترپیمان طفل را معاینه میکند، نسخه میدهد و از مادر فایزه میخواهد که او را زودتر به شفاخانه ببرد تا بستری شود. زمانی که مادر، فایزه را به شفاخانه میرساند، با دخترش که مریضِ روی دستهایش بوده است، به بخش اطفال مراجعه میکند و نسخهی داکترپیمان را نشان میدهد و میگوید که داکترپیمان بعد از معاینه، سفارش کرده که این مریض باید بستر شود.
داکتر مؤظف که در همان بخش بوده، در مراجعهی اول به آنها میگوید: «بیرون منتظر باشید؛ چون فعلا مصروفم و همین که بیکار شدم، میتوانید بیایید.»
مادر همراه با دخترش در سالُن انتظار مینشینند. طبق گفتههای مادر فایزه، با حالت وخیمی که دخترش داشت، نیم ساعت در سالُن منتظر میماند. وقتی مادر میبیند دیگر رنگ از چهرهی فایزه پریده و توان از جانش، طاقتش را از دست میدهد و دوباره به نزد داکتر میرود. داکتر بشیر که در ساعت ۹ بجهی آن روز در بخش اطفال مؤظف به اجرای وظیفه بود.
آقای محمدی در ادامهی حرفهایش میگوید: «بعد از مراجعهی دوبارهی همسرم، داکتر این بار با خشم، فایزه و مادرش را از اتاق بیرون میکند. همسرم دیده بود که فقط یک مریض روی تخت خوابیده بود و چهار بستر دیگر خالی بوده؛ اما داکتربشیر حاضر به پذیرش مریض مان نشد.»
زمانی که از آن حادثه و رفتار داکتر با زن و دخترش حرف میزند، میشود تصور کرد، یک مادر تنها چگونه با دختر مریضش مقابل خشم و بیتوجهی داکتری تحقیر میشود. تحملاش سخت است و بغض گلویش میشکند و دیگر توان حرف زدن برای پدر فایزه نمیماند.
آن روز، مادر چارهای نمیبیند و بار دیگر به امید پیداکردن راهی برای بستری شدن فایزه بر میگردد تا از داکتر پیمان درخواست کمک کند. ماجرا را وقتی داکتر پیمان میشنود به مادر فایزه میگوید که شما بروید شفاخانه، من تماس خواهم گرفت و سفارش میکنم هر طور شده، بیمار تان را بستری کنند. مادر با فایزهی مریض که هرلحظه وضعش وخیمتر میشود، به شفاخانه بر میگردد؛ اما این بار هم داکتربشیر بدون هیچ دلیلی، از پذیرش بیمار سر باز میزند.
مادر فایزه به یاد میآورد که دوست داکتری در بخش نسایی و ولادی دارد. به دنبال او میرود تا از او بخواهد داکتربشیر را متقاعد کند که فایزه را بستری کند؛ اما داکتربشیر تصمیم خود را گرفته است و با خشونت بیشتر، این بار هم مادر فایزه و هم داکتر همکارش را از اتاق بیرون میکند.
آقای محمدی میگوید: «از ساعت ۹ صبح تا ۱۲ ظهر، همسرم برای بستر شدن دخترم تلاش میکند تا این که داکتر دیگری میآید و واسطه میشود تا داکتربشیر قبول میکند و دخترم بستر میشود. سِرُم وصل میکند و به دنبالش یک پیچکاری نیز به دخترم تزریق میکند. با تزریق کردن همین آمپول دخترم یکباره فریاد میزند که مادر جان سوختم! با گفتن همین حرف به خودش میپیچد، از دهنش کف بیرون میزند و همان جا به دقیقه نمیکشد که روی تخت شفاخانه جان میسپارد.»
مادر فایزه داکترها را صدا میزند. داکتر بعد از معاینه کردن او را میگوید که بای او را به بخش مراقبتهای جدی ببرند. پسرکاکای فایزه، او را از روی تخت بر میدارد و به بخش مراقبتهای جدی میبرد. در آن بخش هم کسی نیست تا مریض را تحویل بگیرد. سراسیمه پشت آکسیجن میگردند تا به فایزه آکسیجن بدهند؛ اما هر چه تلاش میکنند، آکسیجن پیدا نمیشود. سرانجام آکسیجن یکی از مریضان را میآورند و به فایزه وصل میکنند؛ اما کار از کار گذشته است و فایزه دیگر نفس نمیکشد.
شفاخانهی حوزوی ابوعلی سینای بلخی، یکی از شفاخانههایی است که وزارت صحت عامه، بیشترین امکانات را در اختیار آن قرار داده است. از انواع معاینههای تلویزیونی، دارو تا آمبولانس و …
اما شماری از مراجعهکنندگانی که برای تداوی به این شفاخانه آمده اند، ادعا دارند که مسؤولان این شفاخانه از تمامی امکانات شان برای مریضان استفاده نمیکنند و مریضان مجبور اند معاینات تلویزیونی شان را در بیرون از شفاخانه، در معاینهخانههای مشخصی که داکتران شفاخانه سفارش میکنند، انجام دهند. بیماران حتا باید داروها را نیز خودشان بخرند. بیماران میگویند، در استخدام شدن داکترانی که در بخشهای مختلف این شفاخانه مشغول تداوی استند، آن چه ملاک است، روابط و پول است، نه شایستهسالاری.
بعد از آن که آقای محمدی عریضهاش را به دادستانی ولایت بلخ میسپارد، یک کمیسیون برای بررسی این قضیه از سوی دادستانی تشکیل میشود تا برای هر چه روشنتر شدن قضیه، بررسیها صورت بگیرد. حکم دستگیری داکتربشیر نیز صادر شده است؛ اما داکتربشیر تا کنون تحت نظارت قرار نگرفته است.
ریاست شفاخانه نیز تحقیقات در این زمینه را آغاز کرده و میگوید هر زمانی که تحقیقات شان به پایان برسد، نتایج آن را با نهادهای امنیتی و قضایی شریک میسازند.
آقای محمدی پدر چهار فرزند است که فایزهی هفتساله، فرزند دومش بود و در صنف اول درس میخواند. آغوش خانوادهی محمدی دیگر فایزه را ندارد و بیتوجهی داکتری، خانوادهای را سوگوار کرده است. موجودیت چنین داکترانی در شفاخانهها، مردم را نسبت به نظام پزشکی کشور بیاعتماد کرده است.