از من فقط یک دست بیرون مانده از آوار

هما همتا
از من فقط یک دست بیرون مانده از آوار

پیشتر گفته بودیم، مردم می‌ترسند که مبادا بمبی درون نبض یک خنده‌ی از ته دل منفجر شود. این اتفاق افتاد. بمب منفجر شد. همان جا که دو دل‌داده به هم وصل می‌شدند؛ همان جا که همه دست می‌زدند و می‌رقصیدند. در ادامه، این بمب‌های دیگری است که در سر ما منفجر می‌شود، هر جا که بلند می‌خندیم، هر جا که لباس سفید، هر جا که حلقه‌ی ازدواج، هر جا که کفش‌های پاشنه‌بلند می‌بینیم، می‌ترسیم و بمب‌ها پشت سر هم منفجر می‌شوند. به تمام تروریستان تبریک می‌گویم؛ ما دیگر از تمام زیبایی‌ها می‌ترسیم وعادت می‌کنیم به منفجر شدن بمب‌های متواتر در سر مان و با روح تکه تکه و مغز متلاشی شده، به مسیرمان ادامه می‌دهیم. گل در برابر گلوله داده ایم و گلوله خورده ایم. دست داده ایم و هر پنج انگشت را پس نگرفته ایم. ما بازمانده‌ی لحظاتی استیم که تنها نمرده ایم و از ما فقط یک دست بیرون مانده از آوار.

ساعت ۱۰ شب است. گارسون‌ها بعد از این که برای سالون زنانه غذا داده اند، آماده اند تا در صالون مردانه برای مهمانان غذا ببرند. ساعت ۱۰:۱۱ دقیقه، تردد مهمانان در وسط سالون بیشتر شده است. زمان کندتر می‌شود، مهاجم انتحاری، وارد صالون شده است؛ مهمانان را یکی  یکی از دایره‌ی چشمانش عبور می‌دهد؛ خودش را این طرف خط می‌بیند، کنار حوران بهشتی، جوی شراب و غذاها و میوه‌های متنوع؛ آن طرف خط اما جماعتی که در آتش می‌سوزند و فریاد می‌زنند. همان جایی که برادری می‌خندد، پدری حرف می‌زند، پسری با لباس‌های جدیدش در اطراف سالون راه می‌رود و همسری نشان دست‌های یارش را روی پیراهنش حمل می‌کند؛ همه چیز متوقف می شود. چراغ‌های تالار روشنی شان را از دست می‌دهند، سقف فرو می‌ریزد و شیشه‌ها می‌شکند. مردمی که درست همین چند ثانیه قبل خوشحال بودند، تکه تکه میان خون غلت می‌زنند. چشم وا می کنی که تمام چیزهای ارزش‌مندت را از دست داده‌ ای. دیگر روحت به هیچ اتفاقی از پیرامونش واکنش نشان نمی‌دهد. ما فقط چند ثانیه با مرگ و فروریختن و تمام شدن فاصله داریم.

بعد از وقوع انفجار، نیروهای امنیتی، نوش داروهای بعدِ مرگ سهراب، ساحه را قرنطین کرده اند. جریان عادیِ زندگی این جا مختل شده است. دروازه‌ای که به داخل تالار باز می‌شود، ورودیِ اندوه به موی‌رگ‌های جان آدمی است. همین که داخل تالار می‌شوی، صدای خرده‌های شیشه از کف پاهایت شروع می‌شود و به عمق جانت راه می‌رود. تمام اشیا روایت‌گر اندوه است. لحظات قبل از انفجار، در حالی که مردان و زنان در حال رقص و پای‌کوبی استند، یک‌باره نظم صندلی‌ها به هم می‌خورد. صدای موسیقی قطع می‌شود. تاریکی، خون و بدن‌های تکه تکه‌ی تمام چیزی است که از چند ثانیه قبل به جا مانده است.

هیچ چیز نیست و همه چیز است، هر چه به وسط سالن، محل وقوع انفجار، نزدیکتر می‌شوی، سکوتی که فضای پیرامونت را گرفته است، بلندتر می‌شود. بلندتر، بلندتر و منفجر می‌شود. حالا تویی که باید تکه پارچه‌های درونت را به هم بچسپانی که بتوانی روی پاهایت، فقط بایستی. تصاویر یکی یکی جلو چشمانت شکل می‌گیرد، چهره‌ها با دهان خونین می‌خندند و دست و پاهای جداشده از تن‌های شان، می‌رقصند.

کسی تکه‌ای از بدنش، کسی یکی از پاهایش، کسی یکی از دستانش و بی حواس‌ترین آدم، خودش را جا گذاشته است. چیزی به جز صخره‌های اندوه به خانه برنگشته.

خون به در و دیوار پاشیده، یک تکه از گوشت که مشخص نیست کدام قسمتی از بدن است، کف سالن افتاده. دو دست، یک پا که از زانو به بالا قطع شده و هر چه گشته است بدنش را پیدا نکرده، خسته در گوشه‌ای از سالن کِز کرده اند. یک لنگه کفش کودکانه‌ی خون‌آلود، یک عینک آفتابی، یک دستمال گردن آغشته به خون، بدون صاحبانش مانده اند.

شیشه‌های پنجره‌ها شکسته و کسی نمی‌تواند جلو ورود نور، باد و خاکی که زخمی است و اشیا را غمگین‌تر می‌کند، بگیرد. همه چیز در این جا به هیئت ماشین تولید رنج درآمده است.

رد خون مرا به طبقه ی دوم سالون می‌کشاند. در اولین اتاقِ سمت چپ دهلیز داخل می‌شوم، صدای شبیهی باد است، و پرده‌های اتاق هر چه تلاش می‌کنند، قادر نیستند بغض پنجره را بپوشانند. یک جفت کفش صورتیِ کودکانه در گوشه‌ی اتاق افتاده است و باز هم لکه‌های خون روی روپوش‌های سفید صندلی‌ها.

سالن عروسی، یک در پشتی به سمت آشپزخانه و پارکینگ وسایط دارد. محوطه‌ی پارکینگ یکی دیگر از جاهایی است که مانند مادر مهربان، انبوهی از رنج را در سینه اش جا داده است؛ صندلی‌های شکسته، پرده‌ها و روپوش‌های صندلی‌ها که خون‌آلود اند و انباری از کفش‌ها. خدای من! شما با کدام پاها فرار کردید که راه نجاتی به جز قبرستان نداشت؟ این کفش‌ها چگونه بدون صاحبانش افتاده است؟ مگر ما چقدر توان تماشای رنج دیگران را داریم؟ مگر یک بنا را چند بار می‌شود ویران کرد؟

مردی مغموم، با شانه‌های خمیده در گوشه‌ای از صالون ایستاده است. تمام خبرنگاران می‌روند به سمتش تا با او حرف بزنند که یکی از شاهدان عینی بوده؛ اما او زبانش از زمان وقوع انفجار تا فردایش دچار لکنت شده است؛ نمی‌تواند حرف بزند. خبرنگاران را کنار می زند، راه می‌رود ناهموار، ناهموار و خاکستر انفجار نامرئی‌ای که درونش اتفاق افتاده است را با خودش حمل می‌کند. آدم‌هایی که از صحنه‌های انتحار زنده بر می‌گردند، هیچ گاهی به زندگی عادی بر نمی‌گردند.

بدن‌های تکه تکه، دیوارهای خون‌آلود، زخم‌های عمیق روحی و جسمی، تابوت‌های خوابیده زیر خرمن خرمن خاک، بازمانده‌های انفجارِ در یک محفل عروسی است. رقص دود و آتش و انتحار در میان صدای بلند موسیقی و خنده. مرگ همین جاست؛ نزدیک‌تر از رگ گردنت.