عشق در پایگاه نظامی؛ ما پس از حمله طالبان عاشق هم شدیم

صبح کابل
عشق در پایگاه نظامی؛ ما پس از حمله طالبان عاشق هم شدیم

نویسنده: دی فیترسون سرباز ارتش انگلستان در هلمند

منبع: نیوز ویک

برگردان: ضیا ناصری

من و شوهرم زمانی عاشق همدیگر شدیم که پایگاه نظامی ما موردتهاجم دشمن قرار گرفت.
قبل از این‌که در سال ۲۰۱۱ وارد نظام شوم، ما رابطه طولانی‌مدتی داشتیم. تصمیم گرفته بودم که از زندگی‌ام به‌صورت واقعی کنار بروم. احساس دربند بودن را می‌کردم، طوری که هیچ هدفی نداشتم. از این‌رو هدف از وارد شدن در نظام این بود که به زندگی‌ام سروسامان ببخشم.
به‌محض گرفتن وظیفه واحد اولم، RAF هنلو در انگلستان، آموزشم را تمام کردم. من آموزش نظامی دیده بودم و بعد در پایگاه نظامی در ولایت هلمند افغانستان مستقر شدم.
من در گروه نیروی هوایی پولیس «رویال» که محافظت از نیروهای نظامی را در آن پاسگاه بر عهده داشت، خدمت می‌کردم.
مسئول محافظت از نیروی بودیم که شامل ایجاد مراکز تلاشی و همکاری برای پایگاه در بیرون بود.
از این‌که من در آنجا تازه‌کار بودم، فرصت کافی برای فکر کردن در مورد خطرات را نداشتم. همه‌ی ما طبق یک فرایند پیش می‌رفتیم؛ بیدار شدن از خواب، رفتن به وظیفه، رفتن به باشگاه، پس آمدن و حمام کردن، به‌ندرت با دوستان قهوه می‌نوشیدیم و فرصت کافی برای استراحت نداشتیم.
کریس در گروه متفاوت نسبت به من بود، او یک دوره‌ی پیش‌تر از من به گروه پیوسته بود و در برگشته بود به بریتانیا، سپس، به افغانستان آمده بود تا از مریضانی که به استراحت‌گاه منتقل شده بود، پرستاری کند. استراحت‌گاه از خیمه ساخته شده بود که در آن آشپزخانه و اتاق خواب و حمام‌های جداگانه برای خانم‌ها و آقایان ساخته شده بود. شما در استراحت گاه برای بیشتر از ۶ ماه حضور دارید، بنا باهم فامیل هستید و به کرات همدیگر را دیده‌اید.
اما من به یاد دارم که کریس روز اول با آبچین در بدن به‌سوی حمام می‌رفت و تعجب می‌نمود که ایشان که خواهد بود. ما در یک بخش واحد و یک زمان واحد کار نمی‌کردیم. بنا، ما همدیگر را هر روز بیرون از وقت کاری در استراحت گاه ملاقات می‌کردیم، من گروه‌ آنان را در زمان بیرون رفتن برای نوشیدن قهوه‌ دنبال می‌کردم و قدم می‌زدم، بعداً، محل وظیفه من تغییر کرد، از محل بازرسی شرقی به محل بازرسی مرکزی رفتم، جایی که کریس بود، ما در آنجا الی ختم چهار هفته باهم کار کردیم، ما به‌صورت آنی باهم دوست شدیم.
من واضح و بدون هیچ درنگی از کریس خوشم آمد؛ اما نمی‌دانم که‌ آیا این حس دوجانبه آغاز شده بود یا خیر. خیلی دشوار بود که وقت زیادی را باهم به‌تنهایی بگذرانیم، بنا ما با تعدادی از دوستان گروه ما بیرون می‌رفتیم و باهم قهوه می‌نوشیدیم و تا آخر قصه می‌کردیم، فقط ما دو تا بعد از این‌که همه به خواب می‌رفتند.
در ۱۴ سپتامبر ۲۰۱۲، کریس قرار بود به خانه‌اش بریتانیا پرواز کند. باهم قرار گذاشته بودیم که در ارتباط باشیم، اما من مطمین نبودم که آیا ممکن خواهد بود یا خیر. من می‌دانستم که او را دوست دارم، اما مردم زمانی که به خانه‌شان برمی‌گردند تغییر می‌کنند.
بعداً، در آن شب، پایگاه مورد حمله قرار گرفت، ملبس با لباس نظامی، ۱۵ تن طالب شورشی به داخل کمپ یورش آوردند و تصمیم بر آتش زدن فرودگاه را داشتند. تقریباً نا وقت شب بود، من در استراحت گاهم بودم، به سمت تخت خوابم می‌رفتم که فرمان رسید تا در آن آن‌جا الی اطلاع ثانوی منتظر بمانم. تنها چیزی که من می‌دانستم این بود که ما تحت حمله قرار گرفته بودیم، کریس در فرودگاه منتظر پروازش بود. او خیلی خوشحال بود از اینکه خانه می‌رفت بعد از ما‌ه‌ها دوری از خانه.
علی‌رغم اینکه ما صدای حمله می‌شنیدیم، هیچ ایده‌ای نداشتم که آیا کریس پرواز کرده بود، مصون بود یا خیر،‌ او قبلاً به من گفته بود که از طریق بلندگوی هواپیما به من اطلاع رسید که به کف هواپیما بخوابیم؛ زیرا که فرودگاه موردحمله قرار گرفته است. او مطمین بود که چه دارد اتفاق می‌افتد تا زمانی که خلبان به بلندگو اعلام کرد که این یک تمرین نیست. کریس صدای شلیک را از طریق پنجره می‌شنوید، ردیاب‌های در میان شلیک‌ها قابل دید بود.
باز کردن در ورودی به‌سوی خیمه را به یاد دارم، آسمان رنگ نارنجی به خود گرفته بود بابت فیرها و انفجارها صورت گرفته؛ جنگ تا صبح ادامه یافت قبل از اینکه من به یاد بیاورم شنیدن صدای Boeing AH-64 Apache helicopter که در آسمان بلند شد و به شلیک نمودن آغاز کرد. صدای متفاوتی بلند شد و زود بعد از آن تمام شد. خوشبختانه تمام مهاجمین کشته یا دستگیر شدند و خیلی زیاد به پاسگاه نفوذ نتوانستند؛ اما به‌طور تراژدی، سرهنگ دوم سپاه دریایی کریستوفر ریبل و گروهبان بردلی کشته شدند. تعدادی دیگری زخم نیز برداشتند.
دوباره برگشتیم به استراحت گاه، نمی‌دانستیم که چه تعداد تلفات آنجا رخ داده بود، از این‌رو اصل نگرانی من کریس بود که چه اتفاقی بر او رخ داده باشد. هیچ نشانی از سلامتی او نداشتم. آن زمانی بود که فکر می‌کردم یک بیشتر از جذب همدیگر میان من و او به میان آمده بود.
زمانی نگذشته بود که فردای آن روز کریس را دیدم که به سمت استراحت گاه درون خیمه می‌رفت. خوشحالی بی‌سابقه‌ای به من دست داد؛ از اینکه فهمیدم او زنده و سالم تمام غم‌هایم فراموش شد. برای شب بعدی به پیشنهاد تماشای یک فیلم را نمودم و اولین بوسه را میان هم به اشتراک گذاشتیم. من بعد از فهمیدم که دوستش دارم، با وجودی که ما همدیگر را فقط برای کمتر از شش هفته می‌شناختیم.
کریس بعداً در اواخر سپتامبر به بریتانیا پرواز کرد و تا نوامبر سال بعدی برنگشت، اما ما هر روز باهم صحبت می‌کردیم و تصمیم گرفته بودیم تا هر چه زودتر همدیگر را ببینیم،‌ ما هتلی را «ریزرف» کرده بودیم تا همدیگر را در آنجا ملاقات کنیم. انگار ما بدون هیچ دیدار قبلی، برای اولین بار همدیگر را می‌دیدیم؛ اما بعد از اتفاق آن رویداد، ما فقط می‌خواستیم ادامه دهیم.
کریس به‌زودی برای خواستگاری به خانه ما آمد. ما در حضور خانواده گفتیم همدیگر را دوست داریم، کریس بدون وقفه از من خواستگاری کرد و خواست که تا در سال ۲۰۱۶ ازدواج کنیم. مراسم ازدواج ما در سال ۲۰۱۷ بود و ما حالا یک پسر کوچک داریم که ۲ و نیم سال سن دارد.
من فکر می‌کنم داستان ما خیلی متفاوت می‌بود اگر آن شب در پاسگاه ما حمله نمی‌شد. کریس شاید به خانه می‌رفت و من شاید شجاعت آن شب را نمی‌داشتم تا از او درخواست کنم که در آن شب فیلم تماشا کنیم.
کریس ذاتاً شیرین و دارای قلب مهربانی است. او خوشحالی واقعی را به من نشان داده و این راه عجیبی بود تا باکسی این‌گونه دوست شویم. من هیچ‌گاه به افغانستان نرفتم به این فکر که من مردی را ملاقات کنم که در آخر منجر به ازدواج ما خواهد گردید.