دانشگاه خوانده‌ا‌ی که جواری می‌فروشد

هما همتا
دانشگاه خوانده‌ا‌ی که جواری می‌فروشد

یک گاری کوچک، یک کوره‌ی آتش و کنارش یک سبد پُر از جواری. شاید تصور سیدعمر از زندگی امروزش قبل از شروع تحصیلات دانشگاهی، چیزی فراتر از این گاری بود. دست‌هایی که امروز جواری می‌پزد، می‌خواست جان کسی را نجات بدهد، می‌خواست کودکان را تعلیم بدهد، می‌خواست با علمش شغلی داشته باشد که هم خودش راضی باشد و هم فرد مؤثرتری در جامعه باشد. عمر اگر در جغرافیای دیگری به جز افغانستان به دنیا می‌آمد، حتما روزی می‌توانست جهان را زیر و رو کند؛ اما حالا آن دست‌ها با جسمی که عقب این گاری ایستاده است.
سید عمر آرزویش این بود که بعد از ختم دانشگاه، حالا پشت میز کارش در اداره‌ای نشسته بود و کار می کرد؛ اما چگونه شد که آرزوهای او زیر آتش این کوره یکی یکی می‌سوزد و همراه این آرزوها و جواری‌ها، خودش هم هر روز می‌سوزد و پخته‌تر می‌شود.
عمر، باشنده‌ی اصلی ولسوالی چمتال است؛ ولسوالی‌ای که این روزها از کوچه و پس‌کوچه‌هایش صدای شلیک گلوله‌ها به جای صدای خنده‌ی باشنده‌هایش به گوش می‌آید. اهالی این ولسوالی را جنگ این روزها آوارره کرده است؛ جنگی که دست از سر مردم ما بر نمی‌دارد.
عمر، بعد از ختم مکتب در رشته‌ی خبرنگاری دانشگاه کندهار قبول می‌شود. او، مسافر کندهار می‌شود. چهار سال را با تمام مشکلات مالی‌ای که دارد، پشت سر می‌گذارند؛ به تصور این که روزهای روشن‌تری در انتظارش است؛ اما کی فکر می‌کرد که مسیر برگشت از کندهار به گاریِ جواری‌فروشی در بلخ منتهی می‌شود.
«سال ۹۱ از مکتب فارغ شدم و نسبت نبود امکانات، سال ۹۳ با گرفتن ۲۷۰ نمره به دانشگاه راه پیدا کردم. پدرم تلاش کرد تا من بتوانم به تحصیلاتم ادامه بدهم. سال ۹۷ از دانشگاه فارغ شدم و دوباره برگشتم به چمتال کنار خانواده‌ام. برای شان گفتم باید بروم به شهر تا دنبال کار بگردم.»
عمر با مدارک تحصیلی در دست به نزدیک‌ترین شهر در اطراف ولسوالی شان (شهر مزارشریف) می‌آید؛ شهری که عمر هر دری را در آن می‌زند تا برای خودش کاری پیدا کند.
«شب و روز کوچه‌های مزار را می‌گشتم. شاید هیچ جایی نمانده باشد که برای کار، روی نینداخته باشم؛ اما دیدم نمی‌شود. خرج یک فامیل هفت‌نفری روی دوشم بود. پدرِ مریض، مادر، دو برادر و دو خواهر.»
زندگی زیر چرخه‌ی بی‌رحمش آخرین روزنه‌های باقی‌مانده‌ی امید را تکه تکه می‌کند. عمر مدارکش را می‌گذارد لب طاقچه‌ی فراموشی و به فکر می‌افتد که حتما راه حل دیگری هم خواهد بود برای این که مسؤولیت اصلی‌اش را انجام دهد. عمر در آن لحظه باید بین آرزوهای خودش و خانواده‌اش یکی را انتخاب می‌کرد. عمر باید بزرگ‌ترین و مهم‌ترین تصمیم زندگی‌اش را می‌گرفت و همان طور هم شد؛ تصمیمی که حاصلش همین گاری است؛ گاری‌ای که در چهارراهی الکوزی امروز پشتش عمر را جای داده تا برای خانواده‌اش دست از آرزوهایش بکشد.
«در اوایل قبول این وضعیت پیش آمده، برایم سخت بود. شانزده سال درس خواندم و حالا باید جواری بفروشم؟ اما دیدن وضعیت دشوار مالی خانواده کم کم مرا مجبور کرد بپذیرم که بلی، همین است فعلا.»
نظر به آمار وزارت تحصیلات عالی در سال ۱۳۹۵، پنجاه‌هزار دانشجو از دانشگاه‌های خصوصی و دولتی فارغ التحصیل شده اند که این رقم همه‌ساله در حال افزایش است؛ اما از این میان چه تعداد آن‌ها به کار گماشته می‌شوند؟ بر اساس آمار وزارت کار و امور اجتماعی افغانستان، حدود ۸۰۰ هزار بیکار مطلق در افغانستان وجود دارد و این رقم نیز در حال افزایش است.


این در حالی است که در سال ۱۳۹۸، تنها ۶۱۷۹۹ نفر به تحصیلات عالی در دانشگاه‌های دولتی افغانستان راه پیدا کرده اند.
عمر می‌گوید: «اداره‌های دولتی افغانستان برای افراد بی‌پول و بدون واسطه جایی ندارد. یا باید پول داشته باشی تا بتوانی بست‌های اعلان شده را بخری یا هم واسطه. در دفاتر شخصی هم اصل شایسته‌سالاری کم‌تر به چشم می‌خورد و روابط حرف اول را می‌زند. همین که وارد دفتری می‌شوی، اولین سؤالش همین است که ترا چه کسی فرستاده؟»
موجودیت فساد اداری در دستگاه حکومتی افغانستان، مردم را نسبت به دولت بی‌باور کرده است. حکومت افغانستان در ۱۸ سال گذشته، متأسفانه مدیریت کارآیی نداشته و مسؤولان حکومتی در این دوره، نتوانستند و یا نخواستند که شرایط زندگی را برای مردم تسهیل کنند. امروز باور جمعی مردم نسبت به دولت‌مردان و سیاست‌‌گران افغانستان این است که دولت در نقش دشمن ملت ظاهر شده اند.
فارغ‌التحصیلان، حکومت فعلی را مقصر اوضاع حاکم در افغانستان می‌دانند و در راستای فراهم نکردن فرصت‌های شغلی برای کادرهای تحصیل‌کرده و مسلکی، آنان را به بی‌کفایتی متهم می‌کنند.
عمر، با چند دوست دیگرش در اتاق کوچکی در مندوی شهر مزارشریف زندگی می‌کند و ماهانه ۲۵۰۰ افغانی کرایه‌ی سهم خودش را پرداخت می‌کند. درآمد روزانه‌ی سید عمر ۱۰۰ تا ۲۰۰ افغانی است. اگر به طور میانگین درآمد روزانه‌ی او را ۱۵۰ افغانی در نظر بگیریم، درآمد ماهانه‌ی او ۴۵۰۰ افغانی می‌شود. او باید ۲۵۰۰ افغانی کرایه‌ی اتاق بپردازد، غذا تهیه کند و در عین حال برای خانواده‌اش پول بفرستد.
یکی دیگر از هم‌اتاقی‌های عمر، از دانشکده‌ی اقتصادِ دانشگاه تخار فارغ شده است و حالا ماشین آب زردک دارد.
عمر آرزو داشت، بعد از ختم تحصیل، یک شغل خوب برای خودش پیدا کند تا بتواند خانواده‌اش را به مزار بیاورد. نسبت اوضاع بد امنیتی در ولسوالی چمتال، دختران از حق تحصیل باز مانده اند. تنها دو برادر عمر به مکتب می‌رود و خواهرانش بعد از حضور طالبان در این ولسوالی، خانه‌نشین شده اند.
پدر عمر، مبتلا به بیماری قلبی است و پانزده روز قبل عمر توانسته بود که برای معالجه‌، پدرش را به پیشاورِ پاکستان بفرستد.
«ما در چمتال یک جریب زمین زراعتی هم نداریم. تمام عمر پدرم در دهقان‌کاری زمین‌های مردم گذشت. تمام سرمایه‌ی ما در چمتال یک گاو بود که آن را هم زمانی که پدرم پاکستان رفت، فروختیم؛ اما فروختن گاو کفاف سفر پدرم به پاکستان را نمی‌داد و مجبور شدیم پول قرض بگیریم.»
در روستاها، خانواده‌ها از طریق زمین‌های زراعتی و مواشی امرار معاش می‌کنند. به گفته‌ی عمر، تا زمانی که گاو شان را نفروخته بودند، مادرش می‌توانست لبنیاتی که از شیر آن گاو به دست می‌آورد را بفروشد و تا حدی این کار می‌توانست به مخارج خانه‌ی شان کمک کند.
عمر، هنوز هم امیدوار است تا روزی بتواند شغل خوب‌تری برای خودش پیدا کند. او، می گوید که تنها با امید داشتن آدم می‌تواند به هدفش برسد. من هنوز خاکستر آرزوهایم را دور نینداخته‌ام و امید دارم که روزی بتوانم پرنده‌ی سعادت، همان ققنوس زندگی‌ام را از زیر خاکستر آروزهایش به پرواز در بیاورم و آن روز، تمام آسمان زندگی‌ام را نیلگون خواهم دید.
این حرفش مرا تحت تأثیر قرار می‌دهد. این حرف، صدها قصه‌ی دیگر پشت خودش دارد. می‌گوید، می‌توانی همه چیزم را از من بگیری؛ اما لبخندم را نه. امیدم را نه.
«عمر» نمونه‌ای از صدها «عمر» دیگر است. «عُمر» های نسل من، «عمر» هایی که باید نسل پیش از ما جواب‌گوی امروز وضعیت زندگی «عمر» باشند؛ جواب‌گوی وجدانی که دیروز نادیده گرفته بودند.
عمر، نمونه‌ای از امید و زندگی است؛ امیدی که سال‌ها می‌شود عمرهای بی‌شماری برای رسیدن به آن جان داده اند و می‌دهند؛ امیدی که پس از کشته شدن هزاران انسان و جنگ‌های خانمان‌سوز، هنوز نمرده است. وقتی از عمر خداحافظی می‌کنم، یاد این شعر می‌افتم. «تو نمی‌میری! همچون پرچمی که سربازان بسیاری در آن شلیک کرده باشند، هر شب به هنگام باد، ماه را از خود عبور می‌دهی…»