نویسنده: محمدزمان سیرت
اکبر، پیرمرد ۶۵ساله، از جمله دستفروشان فقیر در پلسوخته است که پیش از آمدن در کابل، مصروف کشتوکار بالای زمین دیگران بود تا لقمهی نانی برای فامیل هشتنفرهی خود به دست بیاورد؛ اما حدود شش سال پیش، بنا بر کمآبی، کاهش نرخ حاصلات زراعتی، کمشدن سهم دهقانان، دیگر نتوانست با کار در زمین، نان بخورنمیر خانوادهی خویش را پیدا کند. اکبر مجبور شد مانند هزاران خانوادهی دیگر، رخت سفر از روستا ببندد و روانهی شهر (مرکز ولایت) خود شود.
او، در مرکز ولایت در یک خانهی بدون چهاردیواری، آب، برق و با فاصلهی یک ساعت پیادهروی تا مرکز شهر، زندگی میکرد. اکبر میگوید که در آرزوی لقمهنان و فرار از سرنوشت تلخ روستایی، به شهر آمد؛ ولی در اینجا وضعیت بدتر از قریهاش است. او، مجبور میشود که دو دختر نوجوانش را از مکتب بکشد تا در خانه در کنارش کار کنند. آنان مصروف قالینبافی شدند؛ اما بعد از چند مدت دختر بزرگش دچار کمردردی سخت میشود که حتا توان حرکت را ازش میگیرد.
اکبر میگوید: «به خاطر گرفتن کمک به دفترهای آیتاللهها، مؤسسات و احزاب رفتم؛ ولی کسی گپهایم را نشنید. بعضی دفترها حتا اجازهی داخل شدن نمیدادند. خلاصه هیچکدام کمک نکردند.»
او بعد از یک سال زندگی در مرکز ولایت خود، مجبور میشود به خاطر تداوی دخترش به پایتخت کشور (کابل) کوچ کند. در اینجا هم با مشکلات فراوان، تهکویی یکاطاقهی نمور و بیبرقی را با سه هزار افغانی به کرایه میگیرد. در اینجا هم دست به دامان وکلا و دفترهای مختلف به خاطر تداوی دخترش میشود؛ اما میخ ناامیدی بر سرنوشتش کوبیده شده است. اکبر، سرانجام مجبور میشود که با دو هزار افغانی سرمایه، کار دشتفروشی را در پلسوخته آغاز کند. آنجا ماسک، نصوار و مسواک میفروشد؛ اما خودش به خاطر این که اولادهایش گرسنه نمانند، از ماسک استفاده نمیکند. او، هر صبح زود بعد از نماز با شکم گرسنه و دستمالش روانهی خیابانی میشود که در امتداد پل و بالای دریای پلسوخته قرار دارد و تا ساعت شش شام، با چند قرص نان خشک به خانه برمیگردد. اکبر میگوید که سایر مردم نیز برای تکه نانی دستفروشی میکنند و حالا در ایام قرنطین، به سختی خریدار پیدا میشود؛ چون ماسکها قیمت شده و دیگر من نمیتوانم بخرم و با یک افغانی سود به فروش برسانم. روزهایی هم هست که اکبر به جای نان، با پشتارهی اندوه به خانه برمیگردد.
در زمستانها و اکنون که ایام قرنطین است، او و خانوادهاش در وضعیت بدتر به سر میبرند؛ چون اکبر دیگر نه عایدی از درک فروش ماسک، نصوار و مسواک دارد و نه از قالینبافی.
این تنها او نیست که با فقر و مشکلات فراوان دست و پنجه نرم میکند؛ هزاران خانواده مانند اکبر در کابل و ولایات وجود دارند که قادر به پرکردن شکم فرزندان شان نیستند. با وجود سرازیر شدن میلیاردها دالر کمک به مردم افغانستان، هیچ تغییری در وضعیت اقتصادی و سرنوشت سوزان مردم افغانستان نیامده و هر روز، فقرِ بیشترِ دامنگیر مردم میشود.
از اکبر در بارهی اختلافات رهبران بر سر ریاستجمهوری و رهایی طالبان پرسیدم، او گفت: «آرزوی همه مردم افغانستان صلح و سلامتی است و منم همین آرزو را دارم» و به من فهماند که «اگر سیاستمداران با هم توافق کنند، دارائی مان را میدزدند و اگر به اختلاف برسند جان مان را» در آخر افزود که ما باید اول جان خود را نجات دهیم و اگر کسی میگوید من وطن را نجات میدهم، در جهل خود غرق است. حالا که طالبان را قرار است رها کنند، برای من قابل فهم نیست؛ چون همینها سالها است که جان هزاران هموطن ما را گرفتند و هر روز بدتر از کرولا (کرونا) برای ما ترس خلق میکنند و ما را در اندیشهی کرونایی خود حلقهآویز میکنند. او دیگر از مرگ و جهنم ترس ندارد؛ چون زندگیای دارد که بدتر از مرگ است و در بهشت زندگی نمیکند که از جهنم ترس داشته باشد. اکبر با تمام مشکلات و سختیهایی که دارد، در خانه ماندن را به همگان توصیه میکند.