نویسنده: فاطمه فیضی – نیویورک تایمز
مترجم: مهدی غلامی
کابل، افغانستان – بهار سال گذشته از مکتب رستم، در گوشهی دوردستی از ولسوالی یکاولنگ در ولایت مرکزی بامیان بازدید کردم. در حالی که طولانیترین جنگ افغانستان به نابودی زندگی در دیگر بخشهای کشور، جایی که طالبان متهم به آتش زدن مکاتب دخترانه استند، ادامه میداد؛ در آن مکتب که خبری از برق، امکانات گرمایشی، تلفون یا کمپیوتر نبود، امید وجود داشت. حتا کودکان چوپان هم رمههای شان را رها کرده به صنف میآمدند.
دو سوم دانشآموزان، دختر بودند. آنها یکجا با پسران در صنفهای مشترکی درس میخواندند (چیزی که از سوی طالبان ممنوع است). آنها بیشترین نمرات را میگرفتند و خانوادههای شان -به آنها- افتخار میکردند. برای من، بازدید از مکتب رستم، یادآوری روزهای کودکی بود که فراموشش کرده بودم.
فکر میکنم اوایل سال ۲۰۰۲ بود و شش سال داشتم – خیلی زود پس از آن که طالبان در دسامبر ۲۰۰۱ توسط امریکا از قدرت خلع شدند – که پدرم تصمیم گرفت تا خانوادهی مان را از ولسوالی جغتو در ولایت غزنی، به روستایی در غرب کابل منتقل کند. این شروع یک سفر جدید بود.
با لاری به کابل آمدیم و در یک خانهی گلی در یک منطقهای مسکونی به نام دشت برچی زندگی میکردیم. چند روز پس از رسیدن، خانوادهام از یکی از نزدیکان مان خواست تا مرا به مکتب ببرد. لحظهی هیجانانگیزی بود. حدود ساعت شش صبحِ روز اول، من و مادر کلانم پیاده به مکتبی که یک ساعت دور بود، رفتیم. هیچ کدام مان صبحانه نخورده بودیم.
اولین بار بود که مکتبی پر از دانشآموز دیده بودم. شمار شان به صدها نفر میرسید و همهگی یونیفرم پوشیده بودند. هر دختری به جز من، لباس دراز سیاه و یک روسری سفید داشت. روز اول در کلاس درسی ننشستم؛ به جای آن کارهای اداری را انجام دادم. روز دوم، پیش از دیگران از خواب بیدار شدم و باز هم مادر کلانم یک ساعت تا مکتب با من پیاده رفت. تقریبا ساعت هفت به دروازهی مکتب رسیدیم و نگهبان در را باز کرد. مادر بزرگم مرا به دفتر مکتب برد؛ پس از آن، سرمعلم مرا به کلاس معرفی کرد.
در آن اتاق باریک، هفتاد دانشآموز حضور داشتند. شوکهکننده بود. برخی از دانشآموزان پانزده ساله یا مسنتر بودند. به نظر میرسید کوچکترین شان من بودم. در نخست همه فکر میکردند که درسها را دیر یاد میگیرم، چون به قدری خجالتی بودم که در فعالیتهای داخل کلاس سهم نمیگرفتم؛ اما در واقع نسبت به همسن و سالانم جلوتر بودم: من از صنف دوم شروع کردم، نه اول؛ چرا که میتوانستم الفبا را بخوانم.
زمانی که طالبان قدرت را در دست داشتند، به دختران اجازه داده نمیشد که به مکتب بروند. خوششانس بودم که با مادرم در خانه درس میخواندم. گر چه او به مکتب مناسبی نرفته بود؛ اما میتوانست بخواند و بنویسد. یادم میآید زمانی که خیلی کوچک بودم، مادرم هر شب با روشنی چراغ فانوس، شعرهای حافظ را میخواند. پیش از آن که خواندن را یاد بگیرم، شعرهای زیادی را حفظ کرده بودم.
گر چه در وسط سال به صنف رفته بودم، در امتحان نهایی سومین نمرهی بالا را گرفتم. کسی باورش نمیشد، منی که از یک روستا به آنجا رفته بودم، میان هفتاد دانشآموز، سوم شوم. همچنان که چیزهای جدیدی یاد میگرفتم و به شهر شلوغ کابل عادت میکردم، زمان به سرعت میگذشت. در یک چشم برهم زدن، مکتب ابتدایی تمام شده بود.
زمانی که مرحلهی متوسطه را آغاز کردم، اتاق درسی نداشتیم. مانند دانشآموزان زیادی در مکتب رستم که اکنون نزدیک به ۵۰۰ دانشآموز دارد، مجبور بودیم در خیمه درس بخوانیم. در روزهای گرم تابستان، نمیتوانستم تمرکز کنم. گاهی اوقات هوا به قدری گرم بود که در خانه میماندم. چند نفر از همصنفیهایم، مکتب شان را تبدیل کردند و من نیز بدون این که خانوادهام بداند، همین کار را کردم. از آنجایی که مکتب جدید حتا دورتر از مکتب قبلی بود، باید سوار بَس میشدم.
آن مکتب جدید امکانات بیشتری داشت؛ اما سیستم همان بود: آموزگاران کافی یا کتابهای کافی نداشتیم. هیچ صنف ریاضی، کیمیا یا فیزیک وجود نداشت – مجبور بودم آن مضامین را به تنهایی یاد بگیرم – یک بار کسی که استاد ریاضی بود، تاریخ درس میداد. در چهار و نیم ماه اول دورهی لیسه، بیمار شدم و در آن سال به هیچ صنفی نرفتم. سال بعد همان صنفها را تکرار کردم و توانستم در امتحانات پایان سالِ صنف دهم، کامیاب شوم. از این که دوباره-به مکتب-برگشته بودم، احساس خوشحالی میکردم؛ اما در زمستان آن سال، زمانی که پدرم در تانک تیلی در شهر مزار شریف در بلخ کار میکرد، در آتشسوزی یک تانکر خیلی بد سوخت، به عنوان بزرگترین کودک خانواده، مسؤولیت من بود که تا در خانه بمانم و از پدرم مواظبت کنم. باید نوارهای زخمش را تبدیل و زخمهایش را پاک میکردم. خوب شدنش زمان زیادی گرفت.
با تمام اینها، با گرفتن شهادتنامه، از دورهی لیسه فارغ شدم. همیشه آرزویم این بود که یک خبرنگار باشم؛ اما خانواده و خویشاوندان نزدیکم مخالف بودند. (در آن زمان دختران خبرنگار زیادی در برنامههای تلوزیونی بودند و آنها نمیخواستند مانند آنان باشم.) به همین خاطر پیش از آغاز رشتهی علوم سیاسی در یک دانشگاه خصوصی، برای سه ماه عکاسی خواندم.
در سال ۲۰۱۵ تظاهرات بزرگی در کابل رقم خورد. تصمیم گرفتم تنها برای تمرین، تعدادی عکس بگیرم. نمیدانم از کجا؛ اما خبرنگاری از بخش انگلیسی الجزیره با من تماس گرفت و عکسهایم را منتشر کرد. آن اتفاق، شبیه یک روشنی کوچک در تاریکی، لحظهی کلیدی حرفهی خبرنگاریام بود و تشویقم کرد تا به کارم ادامه دهم. پس از آن برای دو سال به عنوان یک نویسنده/عکاس، خبرنگار آزاد بودم.
در تابستان سال ۲۰۱۷، زهرا نادر که در آن زمان گزارشگر نیویورک تایمز بود، از افغانستان رفت و به من گفت تا مجیب مشعل، از دیگر گزارشگران نیویورکتایمز و رُد نوردلند، رییس دفتر کابل را در توئیتر دنبال کنم. او گفت: «آنها در مورد بست خالی توئیت میکنند و میتوانی درخواست کار بدهی.» چند روز منتظر ماندم؛ اما هیچ کدام شان توئیتی دربارهی شغل گزارشگری در نیویورک تایمز، نکردند.
یک روز ساعت ۲ بامداد، ایمیل رُد را از وبسایت نیویورک تایمز پیدا کردم و پیامی برایش فرستادم. او خیلی زود جواب داد: «یقینا از صحبت با شما خوشحال خواهم شد. زمانی که دوباره به شهر آمدم، خبرت میکنم. شاید اواخر هفتهی آینده.» در ۲۲ جولای ۲۰۱۷، برای یک هفته کار آزمایشی به دفتر نیویورک تایمز رفتم و به کامل شدن چهار گزارش کمک کردم. پس از آن دورهی آزمایشی، به من گفته شده بود صبر کنم. دیگران هم در حال آزمایش شدن بودند. در عین زمان، مادر کلانم بیمار شد. در دهم آگست، فوت کرد. خودم را گم کرده بودم، چند روز نخوابیدم. او نزدیکترین فرد به من در خانواده بود.
چهار روز بعد، پیشنهادی از دفتر نیویورک تایمز در کابل دریافت کردم. نمیدانستم عزادار باشم یا جشن بگیرم. هم مادر کلانم را از دست داده و هم به شغل رؤیاییام رسیده بودم. صبح روز بعد، با قلبی شکسته و انگلیسیای دست و پاشکسته، به عنوان گزارشگر نیویورک تایمز در افغانستان شروع به کار کردم.
زمانی که به مشکلی در رابطه به زبان –انگلیسی- برمیخورم، رُد نوردلند که مربیام شده است، تشویقم میکند. با اصرار میگوید: «بنویس، ما اینجاییم که کمک کنیم.» او و مجیب مشعل، هر دو بسیار به من کمک میکنند. یک بار، زمانی که اشتباهی مرتکب شدم، مجیب به من گفت: «بیشتر بخوان. به عنوان یک نویسنده بخوان.»
این داستان مربوط سه سال پیش است. هنوز هم هر شب میخوانم. در سالی که بیمار بودم، شاید چهل رمان انگلیسی یا فارسی را خواندم. هنوز به اندازهی کافی مطمئن نیستم که بدون کمک بنویسم؛ اما در حال رسیدن به آن مرحله استم. از سال ۲۰۱۷ به این سو، جنگ افغانستان را پوشش میدهم؛ جنگی که توسط امریکاییها آغاز شد و زندگیام را تغییر داد. زمانی که طالبان در کشور بودند، زندگیام وارونه بود. من فاطمه فیضی نبودم. سرنوشتم تنها این بود که زن کسی شوم، پاککاری کنم، غذا بپزم، اولاد بزرگ کنم و هرگز شانسی برای رؤیاپردازی نداشته باشم. اکنون روند صلح دارد آغاز میشود. دانشگاه نخوانده ام. آیندهای نامطمئن در انتظار من و دخترانی است که بالاترین نمرات را در مکتب رستم میگیرند.