لباسهایش را عوض کرده و جلو آیینه تصویر پسری را میبیند که در آینده قرار است پولیس شود. کلاهی که نیست را روی سرش جابهجا میکند، به تفنگی که روی شانهاش نیست دست میکشد، بند کفشهایش را میبندد و خودش را در سنگری مییابد که در برابر طالبان میجنگد. این طرف سنگر پسری است که برای آزادی وطنش میجنگد؛ آنطرف سنگر اما مردهایی با ریشها و موهای بلند که همواره مردم بیگناه را کشته اند. صدای مادرش او را از سنگر جنگ میآورد به خانهای در کابل. با مادر و خواهرانش باید به خانهی خالهاش بروند.
ساحل، پسر ۱۲ساله است و در صنف چهارم درس میخواند. او، هر شب با رؤیای این که روزی قرار است پولیس باشد، میخوابد. شاید یک کودک ۱۲ساله چیز زیادی در مورد رسالت یک انسان در برابر وطنش نداند؛ اما کودک افغانستانی را شرایط طوری بار میآورد که از همان بدو شناخت با محیط پیرامونش، با مقولهای به نام جنگ آشنا میشود و همواره در صدد مهار کردن آن است.
ساحل با شخصیتهایی که در کارتونها میبیند، شدیدا همزادپنداری دارد. قهرمانهایی که برای نجات مردم تلاش میکنند. او قبلا در این تصور بوده که روزی بتواند «بِن تِن» باشد.
انیمیشن «بن تن» ماجرای پسر کوچک بازیگوشی به اسم «بِن تنیسون» است. «بن» ساعتی را پیدا میکند که قابلیتهای عجیب و شگفتانگیزی دارد که با تغییر «دی ان ایِ» بِن او را به موجودات دیگری با قابلیتها و تواناییهای فوقالعاده تبدیل میکند.
ساحل دوست داشت ساعت «بن تن» را داشته باشد و با تبدیل شدن به موجودات دیگر بتواند در برابر طالبان و آنهایی که خود شان را انتحاری میکنند، بجنگد. وقتی بزرگتر شد و فهمید که تبدیل شدن به بسیاری از شخصیتهای کارتونها ممکن نیست، تصمیم گرفت که پولیس شود و در برابر طالبان و به خاطر آمدن صلح در کشوری که زندگی میکند، بجنگد.
در تمام راه رسیدن تا خانهی خالهاش در تصورات خودش به سر میبرد. به ساعتی که در دستش بود نگاه میکرد و رؤیای دستنیافتنی «بن تن» شدن هنوز در ذهنش نشخوار میشد.
لحظاتی نگذشته بود که صدای سنگینی بسیاری از مناطق کابل را تکان داد. شیشههای خانهی خالهی ساحل شکست. ساحل همراه با مادر و خواهرانش با عجله به خانه آمدند. ساحل در یک خانوادهی ۱۲نفری زندگی میکند. او، که به خانهی خالهاش رفته بود، دو خواهرش در خانه مانده بودند.
انفجار در نزدیکی محل زندگی آنها اتفاق افتاده بود و هاوانی نیز به خانهی شان برخورد کرده بود. دیوارها فرو ریخته بود. آیینهای که لحظات قبل قهرمانی را در آن دیده بود، شکسته است. ساحل جلو آیینه میایستد و تصویر تکه تکهی سربازی را میبیند که سنگرش را نابود کرده اند. سلاحش را از شانهاش به زمین میگذارد و در میان شکستههای شیشه دنبال تصویر آشنایی میگردد. صدای جیغهای خواهرانش را میشنود و فروریختن دیوارهای خانهای که تمام رؤیاهای ساحل را در خودش پرورش داده بود.
انفجار در مصلای منصوب به شهید مزاری رخ داده بود؛ جایی که خانهی ساحل در صدمتری آن موقعیت دارد. به دنبال این انفجار چند هاوان نیز به منازل مسکونی برخورد کرده بود. بمب در دروازهی ورودی مصلا منفجر شد؛ مکانی که تعداد زیادی از مردم برای بزرگداشت از سالروز شهادت شهید مزاری جمع شده بودند.
ساحل صلحی را دوست دارد که در آن تمام مردم آرام باشد. وقتی میپرسم ساحل از دید تو صلح چیست؟ میگوید: «صلح یعنی آرامی.» در صلحی که ساحل تصور میکند به هیچ ساعت بن تنیسونِ نیاز نیست تا مجبور باشیم با قدرتهای فوقالعاده با طالبان بجنگیم.
ساحل میخواهد پولیس شود تا در پایان دادن جنگ در کشورش سهیم باشد و مانند یک قهرمان همیشه در کنار مردمش بماند. خانهی ساحل را جنگ تخریب کرد، آیینهای که ساحل هر روز در آن یک قهرمانی را میدید از دست شکست؛ اما او، روی آوارها رؤیاهای تازهای را بنا کرده و برای رسیدنش تلاش میکند.
گفتوگوهای صلح امریکا با طالبان در یازدهمین دورش به بنبست خورده است و زلمی خلیلزاد، نمایندهی امریکا در گفتوگوها، گفته که بعد از یازده بار مذاکره با طالبان بر سر صلح در افغانستان، هیچ پیشرفتی وجود ندارد. اینجا است که ساحلها از میان آوارهای خانهای که طالبان آن را ویران کرده اند، بلند میشوند و برای آرزوی دستیابی به صلح تلاش میکنند.