دنیای کودکانهاش را میان زبالهها گم کرده است، جسامت کوچکاش در حصار لباسهای بزرگتر از حجم خودش، پوشانده شده. حضورش در کنار دنیای رنگارنگِ آدمهایی که با بیتفاوتی از کنارش عبور میکنند، به حاشیه رانده شده. زهرا، بعد از سقوط ولایت کندز توسط طالبان، همراه با خانوادهاش به کابل فرار کردند. وقتی میپرسم که در خانواده چند نفر استید؟ میگوید: شش نفر؛ یک چوچهگک بیادر داریم. یک مادر داریم. مه و دو دانه خواریم.» میگویم این که شد پنج نفر! زهرا پدرش را از دست داده؛ اما هنوز وقتی کسی میپرسد که در خانواده چند نفر استید، او پدرش را نیز حساب میکند. زهرا با دوتا خواهر دیگرش، هر روز صبحِ وقت، از چهار قلعه، مکانی که آنها زندگی میکنند، پیاده به سمت کارتهی سه میآیند و زباله جمع میکنند.
زهرا ده سالش است و دو تا خواهر دیگرش از خودش کوچکتر اند. سکینه و فاطمه. آنها نیز هرروز با زهرا میآیند. زهرا از دوتا خواهر دیگرش محافظت میکند تا در شلوغیها گم نشوند.
زهرا و دو تا خواهرش از پسماندههای غذاهایی که دیگران میخورند، تلاش میکنند تا برای خود شان غذا تهیه کنند. یک گونی در پشتش است، داخل آن پاکتهای شیرینی، بوتل نوشابه و آب را انداخته.
گروه طالبان بعد از سقوط کامل شان، یکبار دیگر در سال ۲۰۱۵ برای اولین بار، ادارهی یکی از ولایات کشور را برای سه روز به دست گرفتند. این ولایت کندز بود که در اثر حملهی طالبان، سقوط کرد و از ادارهی دولت افغانستان خارج شد. کندز یکی از ولایتهای شمال-شرقی کشور است و یکی از شهرهای مهم تجاری به حساب میآید. در آن سال، گروه طالبان به این شهر وارد شدند و جنایات مرگباری را انجام دادند که در نتیجهی آن تعداد زیادی از مردم کشته و خانوادههای زیادی، آواره شدند.
طالبان در بدو ورود شان به این ولایت به کوچههایی که مردم عام در آن سکونت داشتند، هجوم بردند و به مردم شلیک کردند. زهرا، پدرش را در این جنگ از دست داد. وقتی میخواست در مورد چگونگی کشته شدن پدرش حرف بزند، بندهای گونیِ را که در پشتش داشت، اندکی جابهجا کرد و شال گردنش را از جلو دهنش کنار زد. زهرا، پشتو زبان است و به سختی فارسی صحبت میکند. «طالبا آمده بود. جنگ بود. پدر مه کشتن. پدر مه کت مرمی کشتن.»
ورود طالبان به کندز، بدترین و سختترین روزها را برای زهرا و خانوادهاش کلید میزند. گاهی به سکینه و فاطمه که کنارش ایستاده اند، نگاهی میاندازد. زهرا بعد از پدرش، بار تمام مشکلات زندگی را به دوش میکشد. بار این مشکلات او را به سمت کابل میکشاند. نه او و نه خواهرانش، هیچکدام مکتب نمیروند. از صبح وقت تا شام، در کوچههای کابل، زباله جمع میکنند و هیچ کسی از گرسنگی و سیری شان چیزی نمیداند.
گفتوگوهای صلح امریکا با طالبان در حالی وارد دور نهاییاش میشود که خانوادههای زیادی در این سالها قربانیهای بیشماری را در جنگ داده اند. جنگی که پدر زهرا را از او گرفت و او در سختترین شرایط اقتصادی و امنیتی، در قعر یک سیاهچال انداخت. دختران هم سن زهرا هر روز صبح از بستر خواب گرم و نرم شان بلند میشوند و کنار مفصلترین سفرهی صبحانه مینشینند؛ اما زهرا تمام روز را فقط برای به دست آوردن یک لقمه نانِ خشک در کوچههای کابل، زباله جمع میکند.
زهرا دوست دارد صلح بیاید و هیچ دخترِ دیگری بیپدر نشود. صلح برای زهرا در گروِ داشتن پدر تعریف میشود. از دید او صلح یعنی داشتنِ پدر. آنها تمام داشتههای شان را در سقوط ولایت کندز به دست طالبان از دست دادند و در یکی از کلانشهرهای افغانستان، همهچیز را از اول شروع کردند.
زهرا میگوید اگر صلح بیاید، او با خانوادهاش به کندز میرود تا در کنار پدرش زندگی کنند. پدر زهرا در یکی از قبرستانهای کندز آرمیده است. زهرا نگران تنهایی پدرش است. او میخواهد که به کندز برگردد؛ شهری که پدرش را از او گرفت؛ اما تمام خاطرات پدرش را نیز در خودش دارد. کندز برای او قابی است با دو تصویر. تصویر اول، تصویر جنازهی پدرش است، در حالی که گلوله خورده و روی سرک افتاده و تصویر دوم، باز هم پدرش که خنده به لبهایش کنار خانوادهاش ایستاده است. کابل ولی فقط یک قاب خالی و تاریک است برای زهرا؛ قابی که هر روز زهرا از خیابانهایش زباله جمع میکند.