ایران در سه روز

مجیب ارژنگ
ایران در سه روز

روز بیست و نهم حمل (فروردین) ۹۶ بود که پس از دو ساعت و نیمی در هوا، در فرودگاه خمینی در تهران پیاده شدم.

مثل بیشتر تازه‌واردها رفتم به سمت پیش‌خوان یکی از فروشگاه‌های سیم‌کارت و یک خط «ایران‌سل» خریدم.

تمایل زیادی به ماندن در ایران نداشتم؛ آن زمان شاید دلیلش نگرانی‌ام از وضعیت دوستم بود که چند روز پیشتر از من خود را به ایران رسانده و حالا در ترکیه به دست گروگانان در شهر استانبول افتاده بود. با این که می‌دانستم با رسیدنم به ترکیه کار ویژه‌ای برایش نمی‌توانم تا از نگرانی‌هایش کم کنم و یا کم از کم نشانی از او پیدا کنم.

اما با این همه این دل‌نگرانی نمی‌گذاشت به ماندن در ایران فکر کنم؛ هر چند دوست داشتم چند روزی را ایران بمانم، در تهران و شهرهای دیگر این کشور گشت بزنم و با شاعرانی که دوست داشتم، دیدن کنم و از آن‌ها شعر بشنوم و یا در مورد شعر امروز به ویژه شعر پارسی حرف‌هایی رد و بدل کنیم.

اما با این همه ذوق‌زدگی به شعر نتوانستم خودم را به ماندن در ایران قانع کنم.

پس از این که از فرودگاه بیرون شدم، بی‌درنگ با قاچاقبر تماس گرفتم و خواستم همان روز  به سمت مرز حرکت کرده و از ایران وارد ترکیه شوم. همین که خیالم از سفر به سمت ترکیه راحت شد، سیگاری روشن کردم و با آخرین پُک سیگار،  به سوی تاکسی‌ای در حرکت شدم که راننده‌اش برای گرفتن مسافران این سو و آن سو جیغ می‌کشید.

با این که من موتر را دربست کرایه کردم؛ اما با خواهش راننده اجازه دادم که یک سواری دیگر هم داشته باشد؛ این کارها جزو اخلاق ناجور و یا جور من است.

به هر حال همین که سوار موتر شدیم و راه افتادیم؛ راننده شروع کرد به پرسش‌هایی که به ذهن هر راننده‌ای می‌رسد.

شما ایران برای چه آمده اید؟ خیلی به کارگر نمی‌خورید و…

پس از این که حرف‌هایی میان ما رد و بدل شد و به شناخت نسبی از من کم از کم از رفتار اجتماعی‌ام دست یافت، آیینه را طوری چرخاند که بتواند خودش را به من نشان دهد، گفت: «من از اولشم که تو رو دیدم با  خودم گفتم که از دیگر افغانیا فرق داری.»

این حرفش اصلا به مزاقم خوش نخورد و خود یک نوعی بی‌احترامی بود که در برابر من کرد؛ در حالی که او خواست با این حرفش به من بیشتر از دیگر افغانستانی‌هایی که به ایران می‌آیند ارزش گذاشته باشد.

مهم این جا بود که او با این حرف‌هایش پرده از چیزی برداشت که من تنها شنیده بودم؛ اما حالا دیدم و آن باوری بود که در ذهن ایرانی‌ها در برابر افغانستانی‌ها وجود دارد.

یعنی هیچ افغانستانی‌ای نمی‌تواند انسان درستی بوده و انسان‌گونه بیندیشد و مثل یک انسان امروزی کنش‌گری اجتماعی داشته باشد.

در این رابطه به همان اندازه که ایرانی‌ها در خطا اند؛ مهاجران افغانستانی‌ای که به ایران رفته اند و می‌روند مقصر اند.

دست‌آخر در گوشه‌ای از پارک آزادی پارک کردیم و پس از دادن کرایه پیاده شدم و برای هم‌دیگر آرزوی روز خوب کردیم.

سرگردانی من از پارک آزادی شروع شد؛ محلی که قاچا‌ق‌بران ایرانی مسافران را شان برای بردن به ترکیه بارگیری می‌کنند.

در روز یا شب هیچ تفاوتی نمی‌کند؛ با این که از مسافران افغانستان گرفته تا رانندگان کرد و بلوچ همه تابلو اند و قشنگ در پیشانی‌ شان نوشته است قاچاق‌بر و مسافران قاچاقی؛ اما این روند هیچ‌گونه پادرمیانی پولیس را در پی ندارد.

به هر حال از ساعت دوی پس از چاشت تا شام در پارک انتظار راننده‌ای را می‌کشیدم که قرار بود مرا به شهر مرزی ارومیه برساند.

اما از راننده خبری نشد و دست‌آخر با تماس‌هایی پی‌همی که با قاچاق‌برانم در کابل و شهر ارومیه داشتم، به این نتیجه رسیدم که امشب را باید در تهران بمانم. روی این دلیل فاصله‌های دور و نزدیک پارک آزادی را دور زدم و وارد کوچه‌ها و فروشگاه‌ها و هوتل‌ها شدم؛ اما نتوانستم در هیچ هوتلی اتاقی کرایه کنم؛ چون از بخت بد من هوتلی که برای شب اتاق به اجاره دهد در آن نزدیکی نبود و یا من نتواستم پیدا کنم.

این‌ها بود که به ناچار مرا به گوشه‌ی دیگر تهران کشاند.

هوا تاریک شده بود و کم کم عقربه‌ها از هشت می‌گذشت؛ روانه‌ی گوشه‌ی دیگری از تهران –پارک شریعتی- که یک ساعت کمتر از این جا فاصله داشت شدم.

ادامه دارد..