شانس دوباره به زندگی مشترک، چیزی را تغییر نداد!

صبح کابل
شانس دوباره به زندگی مشترک، چیزی را تغییر نداد!

نویسنده: س.م

در یکی از همین روزها اتفاقی با او روبه‌رو شدم، خشکم زده بود. ظاهرش درست مثل اوباش‌هایی بود که در هر گوشه‌ی این شهر دیده می‌شدند. دلیل همه مشکلات و دوری از دخترم روبه‌رویم بود و من پر بودم از حس نفرت و انزجار ؛ حتا طرز صحبت‌کردنش هم برایم غیر قابل تحمل بود، نمی‌دانم به خاطر کینه‌ای که از او داشتم بود، یا واقعا به یک انسان جاهل‌مآب و لات تبدیل شده بود.
بعد از ساعت‌ها گفت‌وگو و التماس‌هایم، بالاخره راضی شد فردای آن‌‌روز گندم را بیاورد تا ببینم.
فردای آن‌روز، وقتی دخترم را در آغوش گرفتم تازه فهمیدم چه‌قدر دلتنگش بودم، نمی‌دانستم این مدت بدون او را چطور گذرانده بودم؛ اما نمی‌خواستم دیگر حتا برای لحظه‌ای رهایش بکنم.
میزان ۹۳ کابل
نفسم به شماره افتاده بود و تقلا می‌کردم تا بتوانم؛ حتا برای لحظه‌ی کوتاهی نفس بکشم، برای خلاصی از دستی که بینی و دهانم را گرفته بود، سرم را به هر طرف تکان می‌دادم؛ اما بی‌فایده بود. پاهایم را که تا لحظاتی قبل سریع و پی‌هم به زمین می‌کوبیدم به تکان‌های کم‌جانی تبدیل شده بودند، انگار چشم‌هایم از حدقه بیرون زده بود.
تمام این اتفاق در کم‌تر از ده دقیقه افتاده بود؛ اما دیگر جانی برایم باقی نمانده بود تا مقاومت کنم، صدای گریه‌ی دخترم را گویا از یک مسافت دور می‌شنیدم.
دستش را برای لحظه‌ای روی دهانم جابه‌جا کرد و با تمام توان باقی‌مانده ام دندان‌هایم را در گوشت دستش فرو بردم و مزه‌ی خون را در دهانم حس کردم.
صدای ناله اش هم‌زمان بود با بالارفتن دستش و به اندازه‌ی فرودآمدن آرنجش به پهلویم، دمی گرفتم که ناگهان آتشی در پهلویم روشن شد.
نمی‌دانم صدای شکستن استخوانم را فقط خودم شنیدم یا او هم شنید که خودش را به گوشه‌ای پرت کرد.
مات و بی‌حرکت بودم، سوزش و درد وحشت‌ناکی در تمام جانم جریان داشت، سیلی و مشت محکمی که به سروصورتم خورد؛ حتا تکانم هم نداد. قطره‌های اشک بی‌صدا از گوشه‌ی چشم‌هایم به داخل گوشم رسیدند؛ مثل زمانی که سرم را زیر آب نگه داشته بود و حس می‌کردم بینی و گوش‌هایم و یا حتا همه‌ی سرم پر از آب شده. سکوتی که در آن لحظه جریان داشت صدای بنگ بنگ می‌داد.
تکانی کوچک باعث شد، درد جانکاهی را با پوست و استخوانم حس کنم و ترس از درد باعث شد فریادی را که تا گلویم بالا آمده بود، با تمام هوای موجود در اطرافم یک‌جا ببلعم.
دادن شانس دوباره به زندگی مشترک‌مان هیچ چیزی را تغییر نداد و رابطه‌ی مان خیلی بدتر از گذشته شده بود .
دلیل من برای ادامه‌ی آن زندگی مشترک فاجعه‌بار، فقط دخترم بود و برای او تعصبش.
دنیای من و دخترم خلاصه شده بود به ۲ اتاق و خانواده‌ای که در همسایگی ما زندگی می‌کردند. اوایل وقتی چندین بار به طرز وحشت‌ناکی مورد ضرب‌وشتم قرار گرفتم، از زن همسایه درخواست کمک کردم، نه تنها کمک نکرد که مرا زنی بی‌حیا و ناسازگار خواند! بعدها متوجه شدم که او، هفته‌ی دو تا سه مرتبه کتک‌خوردن از همسرش را با جان ‌و دل پذیرفته و خود را آدم خوش‌بختی می‌داند که مثل بعضی زنان، هنوز اجزای صورت و بدنش بریده نشده و در این حد کاملا عادی است.
دخترم را در کنارم داشتم؛ ولی در کل، وضعیتم غیر قابل تحمل و نفرت‌انگیز بود.
ترس داشتم که شاید تحت تاثیر وضعیت اسف‌بار و حالت روحی ام، جنایتی انجام بدهم. این فکر مثل خوره به جانم افتاده بود و باید هر چه زودتر خود را از آن جهنم خلاص می‌کردم.
شش ماه زندگی در آن خانه با وضعیت یک زندانی با اعمال شاق از من، موجود خشن، مضطرب و ترسو ساخته بود که جسارت انجام هیچ کاری را نداشتم. بالاخره تصمیم گرفتم به خاطر خودم و دخترم مبارزه کنم.
گاهی ترس باعث می‌شد از نیت و هدفی که در سر داشتم پشیمان شوم؛ اما یک زندگی آرام را حق خود و دخترم می‌دانستم و این فکر، انرژی ام را برای انجام هدفی که داشتم دو برابر می‌کرد.
چند شکستگی استخوان، چند پارگی پوست روی دست‌ها و بدنم و آثار متعدد سوختگی، حاصل شش ماه زندگی ام با او در این‌جا بود.
می‌دانستم حتا اگر موفق شوم و با دخترم از این‌جا بروم، این دوران سیاه زندگی ام؛ مانند باری سنگین همیشه با من خواهد ماند. نمی‌خواستم دخترم بیش از این شاهد شکنجه‌شدنم باشد، در این فضای متشنج رشد کند و این‌گونه زندگی‌کردن را بیاموزد.