شهر در فیس‌بوک بیدار می‌شود

عزیز رویش
شهر در فیس‌بوک بیدار می‌شود

از سال‌های زیادی بود که فیس‌بوک برای من به میعادگاهی با «زندگی» تبدیل شده بود. هر صبح، در کنار کارهای معمولی که انجام می‌دادم، لحظاتی را به خبرگیری از فیس‌بوک نیز اختصاص می‌دادم. درست مثل یک عبادت یا ورزش صبح‌گاهی؛ به پیام‌های فیس‌بوکی پاسخ می‌دادم و بگومگوهایی را که در صفحه‌ی فیس‌بوک ظاهر می‌شد، مرور می‌کردم. در اولین لحظات صبح هجدهم عقرب ۱۳۹۴، پُست داوود ناجی، فضای کابل را برایم دم‌آلود کرد. پس از خواندن آن پُست، به هر کار دیگری که دست می‌زدم، کشال شدن این خبر و سنگینی پیام آن را بر جانم حس می‌کردم.

حدود دو ماه یا بیش‌تر از آن بود که «روایت یک انتخاب» را در روزنامه‌ی «جامعه‌ی باز» نشر می‌کردم. سلسله‌ی این روایت‌ها که از پانزدهم سنبله شروع شده بود، به چهلمین شماره رسیده بود. سرور دانش و جمعی از دوستانش که در «اتاق فکر» با هم بودیم، بالاخره حوصله و شکیبایی خود را از دست داده و اعلامیه‌ای سرشار از خشم و ناراحتی نشر کرده بودند. روز قبل، در هفدهم عقرب، من اولین پاسخم به این اعلامیه را تحت عنوان «صدا بی‌پاسخ نمی‌ماند» نوشته بودم و قرار بود که سلسله‌ی این پاسخ‌ها در نه بخش به صورت روزانه نشر شود.

تا صبح هجدهم عقرب، دنیای بیرون از معرفت برای من محصور به همین بگومگویی بود که مهم‌ترین حرکت سیاسی سال‌های اخیرم را شرح می‌داد؛ انتخاباتی که از مجرای آن دروازه‌های ارگ و صدارت به روی اشرف غنی احمدزی و سرور دانش، باز شد؛ اما طعنه و دشنام و گرد و خاک ناشی از این دست‌آورد هر روزه به چشم من و یکی دو تا از یاران دیگرم می‌خلید که در مجاورت «اتاق فکر» با اشرف غنی و سرور دانش همراهی داشتیم.

فراتر از «روایت یک انتخاب»، پرداختن به هر امری دیگر را از حیطه‌ی مسؤولیت و کار خود بیرون می‌دانستم و ضرورت نمی‌دیدم به آن‌ها مصروف شوم. تمام مشغله‌ام رسیدگی به امور مکتب و برنامه‌های معرفت و درس‌هایم در سال اول دانشگاه بود. خبرهای گروگان‌گیری و اعتراض و دادخواست و پاسخ حکومت را در همان حدی که یک فرد عادی می‌شنود، از فیس‌بوک دنبال می‌کردم؛ ولی در برابر هیچ حرفی هیچ واکنشی نشان نمی‌دادم.

در روز هجدهم عقرب، پُست داوود ناجی و تکانه‌ای که از قتل هفت مسافر جاغوری در زابل ایجاد شده بود، درونم را به درد آورده بود. حس می‌کردم زخم کهنه‌ام از زیر کرمَسه‌ای که سال‌ها بود به آن دست نمی‌زدم، بیرون زده است. فیس‌بوک را لحظه به لحظه دنبال می‌کردم. دیگران را هم می‌دیدم که مثل من، یکی یکی از خواب بیدار می‌شوند و با ناباوری بر این صفحه راه می‌روند.

***

کابل در هجدهم عقرب ۱۳۹۴، در مقایسه با گذشته‌هایش، چهره‌ی متفاوتی داشت. من از این شهر در فاصله‌ی بیش‌تر از چهار دهه تصویرهایی داشتم که ذهنم را در یک خط طولی هدایت می‌کرد؛ از دهه‌ی پنجاه، دهه‌ی شصت، دهه‌ی هفتاد، دهه‌ی هشتاد و حالا نیمه‌ی اول دهه‌ی نود. تصویرهای ذهنی‌ام از هر دوره‌ی کابل، در قالب بسته‌هایی بود که هم شکاف میان این دوره‌ها را در ذهنم برجسته می‌کرد و هم مقایسه‌ی آن‌ها را آسان‌تر می‌ساخت. می‌گفتند شهر کابل، در اصل برای پنج‌صد هزار انسان طراحی شده بود و حالا نفوس این شهر نزدیک به شش میلیون نفر تخمین می‌شد.

شهر کابل، شهر آمد و رفت امیران زیادی بوده است که با لشکر دروازه‌اش را فتح کرده و گردن‌هایی را که در مسیرش قرار گرفته‌اند با شمشیر بریده و بر جنازه و جسد آنان رقص و شادی کرده‌اند. شهر کابل، آوردگاه کودتا، جنگ، شاه، کمونیست، مجاهد و طالب بوده است. آرامش کابل را آرامشی می‌دیدم در فاصله‌ی دو نفس راحت، دو استراحت کوتاه، برای دست به دست شدن قدرت خون‌آلود از یک چکمه‌پوش به چکمه‌پوش دیگر، از یک نیزه‌دار به نیزه‌دار دیگر، از یک تشنه‌ی خون به تشنه‌به‌خون دیگر.

و حالا، در نیمه‌ی اول روز هجدهم عقرب ۱۳۹۴، این شهر را می‌دیدم که وزن شش میلیون انسان را بر خود حمل می‌کند. حس می‌کردم آدم‌های شهر، لایه لایه در زیر پوست شهر انبار شده و در همان دخمه‌ی تاریک از پستان یک خیال به نام زندگی شیر می‌مکند. شهر را شهر سنگینی می‌دیدم؛ سنگین از آدم، همه آدم‌هایی که نفس‌شان در زیر سنگینی «بار زندگی» بند افتاده است.

***

فیس‌بوک، رخ‌نمای سطح زبرین شهر بود. افراد را می‌دیدم که وقتی یکی یکی از زیر پوست شهر بیرون می‌زنند، خود را تکان می‌دهند و تلو تلو خوران به راه می‌افتند و صدایی در می‌آرند شبیه سخن یا هزیان یا جیغ و ناله‌ای که در حالت خفقان بیرون شود؛ می‌دیدم که کسی به کسی نگاه نمی‌کند؛ اما کسی هم مانع و مزاحم کس دیگر نمی‌شود.

فیس‌بوک، رُخ‌نمای همه‌ی ساکنان کابل نبود؛ اصلاً کابل شهر گیتوهای از هم‌گسیخته بود: گیتوی هزاره، گیتوی پشتون، گیتوی تاجیک، و… فیسبوک دنیای مجاز بود؛ اما همین دنیای مجاز نیز رنگ گیتومانند خود را حفظ کرده بود. کسانی که بر روی صفحه‌ی فیس‌بوک راه می‌رفتند، آدم‌های واقعی نبودند. جسم نداشتند که جایی را اشغال کنند یا در جایی محدود بمانند. این اشباح خیالی نیز گله‌هایی از آدم بودند که رهبرانی داشتند مانند شُبان: رهبران هزاره، رهبران پشتون، رهبران تاجیک و رهبران اوزبیک؛ صاحبان حزب و شورا و انجمن نیز در هیأت گله‌هایی بودند که زندگی گروهی را بیش‌تر از هویت فردی نشانه‌ی بودن و حضور خود در شهر می‌دانستند. به نظر می‌رسید که زندگی کابل در واقع زندگی این رهبران است با گله‌ای از پیروان و مریدان. جنگ، صلح، خنده و گریه‌ی رهبران، جنگ، صلح، خنده و گریه‌ی شهر است.

به این ترتیب، فیس‌بوک را دنیای مجاز روح‌های آدم می‌دیدم که از هر گوشه‌ای سر بلند می‌کرد. هر کسی را یک جسم می‌دیدم؛ اما جسمی از خیال نه جسمی مادی. حس می‌کردم در صبح هجدهم عقرب، فیس‌بوک تمثالی از صحرای محشر شده و چیز تازه‌ای را نشان می‌دهد که از زیر پوست شهر بیرون می‌زند. آدم‌ها را می‌دیدم که با یک صور، با خبری از جنس یک نفخه، یکی یکی از گور تنهای خود بیرون آمده و بر صفحه‌ی باز و نامحدود فیس‌بوک کنار هم ظاهر می‌شوند.

***

فیس‌بوک، رخ‌نمای تبسم، رخ‌نمای زندگی شوریده‌ی یک نسل بود که داشت یک بیداری را تجربه می‌کرد: بیداری پس از یک خواب سنگین و دیرپا.