دیروز، نزدیکیهای ظهر، دلم هوای افشار ِسیلو کرد. شاید، خاطرات ۲۱ دلو زمستان ۱۳۷۱ خورشیدی به یادم آمده و گوشههای از خاطرات ۲۷ سال پیش در ذهنم زنده شدند. روزی که توام با ترس، دلهره و نگرانی بود. آنروز، مردم و باشندگان افشار از زن، مرد و کودک، دسته دسته در حالیکه بقچه و کولهبار مختصر با خود داشتند، شتابان و ترسان از سمت سیلو و افشار با پای پیاده به طرف جنوب کابل سرازیر شده بودند.
همه وحشتزده بودند؛ بوی مهاجرت و آثار ترس در چهرهی همه هویدا بود. با عجله به خانه بازگشتم و شتابزده به سوی رادیو رفتم تا اخبار را بشنوم. پدرم پیش از آنکه دستهایم روی شانهی مقناطیسی تنظیم فریکونسی رادیو برود؛ خبری داغی را کوتاه اعلام کرد: دنبال خبر جدید می گردی؟ افشار سقوط کرده است. او ادامه داد: امکان دارد خط اول معامله شده باشد.
همه گیج و هراسان بودند و ترک کردن کابل در ذهن اکثریت مردم که توان سفر و جا به جایی داشتند؛ تصویر دوباره می یافت.
آنروز، هنوز دقایقی نگذشته بود که امید، یکی از دوستانم نفسسوخته به دیدنم در پل «داکتر مهدی» آمد و مرا از خانه که در بیکاری تمام، ساعتشماری میکردم تا جنگ خانه به خانهی مجاهدین در کابل خاتمه یابد؛ او با هزار ترفند و لفاظی، مرا تا نزدیک سرک قیر منتهی به پلسوخته برد. در راه، در حالیکه بغض گلویش را گرفته بود؛ جریان جنگ را قصه میکرد.
با رسیدن ما در محل، موتری آمد و مرد بلند قدی با ریش خرمایی، دوربین و کولهپشتی پیاده شد. دوستم مرا به او و او را به من معرفی کرد. این فرد خبرنگار فرانسوی بود و از من میخواست تا برای تهیهی گزارش سقوط افشار، آنروز را به عنوان مترجم زبان انگلیسی با او به افشار بروم. روی حقالزحمه که ساعتی حساب میشد، چند دقیقه چانه زدیم؛ بالاخره در یک قرارداد شفاهی، توافق کردیم.
برگشتم و کولهپشتی حامل کتابچه، قلم و نان را برداشتم و از همهی خانواده خداحافظی و طلب حلالیت کردم.
کار یک روزه مان آغاز شد. من و فرانسوی به چوک کوتهسنگی رسیدیم. جاده داشت کم کم خالی از تردد مردم میشد و همه جا را سکوت و وحشت فراگرفته بود. صدای رگبار کلاشینکوف از دور شنیده میشد؛ از پوستههای (ایست بازرسی) گذشتیم؛ پوستهها به ما میگفتند که اوضاع از کنترل خارج شده است؛ خطر جانی وجود دارد، باید حین گذشتن از خطوط مقدم جبهه میان دو طرف، مواظب خود باشیم.
آنچه مرا در این سفر کوتاه با فرانسوی روحیه میداد، دیدن پسران خیلی جوان شاید کمتر از شانزده سال در میدان بود که با یخنهای باز و گوبیچههای مخملی، شاد و سرحال، راست و مستقیم با پیکا و آرپیجی آمادهی هر نوع نبرد بودند.
همراه با خبرنگار فرانسوی به سمت سیلو روان بودم؛ او هر جا سوژهی پیدا میکرد، میایستاد و دوربینش را از کولهپشتی بیرون میکرد و عکس میگرفت.
کوچههای منطقهی خوشحالخان، ساکت و آرام بود. فردی و زندهجانی در حال گشت و گذار دیده نمیشد؛ از کوچههای منتهی عقب ملیبس، به علوم اجتماعی رسیدیم. تازه رسیده بودیم که فرد مسلح با کلاه پکول و لباس ابرکوت رو به روی مان سبز شد. صدای کشیده شدن گیت کلاشینکوف همراهش با صدای خشن مرد ریشدار، مرا به خود خواند: کی هستی؟ کجا روان استی؟
برایش داستان را تعریف کردم؛ دوست مسلح خود را صدا زد و دو نفره، همهی کولهپشتیهای ما را یکجا بررسی کردند. ژولیدهموی سومی با پیکای سر شانه اش سر رسید و بدون سؤال و جواب دو لگد محکم نثار من و همراهم کرد. فرانسوی تعادلش را از دست داد؛ اما روی زمین نیفتاد. لبهایش زهرخندی برای ژولیده حال مسلح کرد. آن فرد مسلح، وحشیانه به یخن فرانسوی چسپید و جیبهایش را روی زمین خالی کرد. لحظههایی مکث کرد و به اصطلاح وطنی جوانی کرد و از جمع چند صد دالر، سه چهار تای آن را برداشت و دشنام رکیکی به من داد و گفت زودتر از پیش چشمش گم شویم.
از همراه فرانسوی برای این مسأله معذرت خواستم؛ فرانسوی نیشخندی زد و گفت: جای معذرت خواهی نیست، شرایط جنگی هست؛ خدا را شکر که دوربینها، تمام پول و جان مان را نگرفتند.
از کوچهی متصل به دیوار آکادمی پولیس، به سمت آرامگاه بلخی پیچیدیم؛ کوچه، وحشتزده و ساکت بود. بوی باروت و آتش، به خوبی حس میشد. تعدادی از خانههای مسکونی با دروازههای باز دیدن داشت. تعدادی به تازگی تخریب شده بود، تعدادی تاراج و چپاول(ولجه) شده بود و یا هم در حال چپاول بود.
از خانهای به خانهای دیگر و کوچه به کوچه رد میشدیم؛ احتمالاَ اولین ساعات سقوط افشار بود. مردان مسلحی را دیدیم که بیترس و هراس از خدا و ما، قالین، تلویزیون، یخچال، اشیای قیمتی و ظروف را با خود از خانههای مردم به بیرون حمل میکردند و به زعم شان درگیر «ولجه» و «وند»گیری بودند.
در جریان بازدید، به خانههای با دروازههای شکسته برخوردیم که همه چیزشان به چپاول رفته بود. به خانههایی سر زدیم که رنگ و بوی خون تازه در آن پیدا بود، خانههایی را دیدیم که همهی اعضای خانواده بصورت دسته جمعی تیرباران شده بودند. جسدهایی را دیدیم که هنوز گرم بودند و از امدادگر و امبولانس نیز خبری نبود. وحشت همه جا را فرا گرفته بود، از میان تمام چشمدیدهای تلخ آن روز، سه تای آن همیشه در ذهنم زنده اند:
• سر بریدهی گرم و داغ مرد جوانی را که گرم و خونچکان در صحن حویلی، با چشمهای باز منتظر وارث اش بود و به بیرحمی آدمها نفرین میفرستاد. وقتی خبرنگار فرانسوی از آن صحنه، عکس میگرفت، اشک از چشمهایش جاری بود.
• جسد دختر جوان برهنهای که سراپا خون بود و در حیاط خانه، به گلوله بسته شده بود.
• پیر مردی را که به گلوله بسته، سر و نیم تنش را میان چاه آب پایین کرده بودند که صدای چکههای خون او را در چاه آب، من و فرانسوی به راحتی میشنیدیم.
در گیر و دار تهیهی گزارش، من و فرانسوی متوجه دو نکتهی ظریف و مداخلهی خارجیها در سقوط افشار شدیم:
۱-حضور بیش از بیست نفر مسلح از افراد وابسته به گروههای تند رو خارجی را در افشار دیدیم که در قیافه و لباس گروه همکارشان در سقوط، چپاول و تطاول افشار دست داشتند. هنوز هم چهرهی «رستم صفروف»، جوان قد کوتاه که از چشمانش شرارت و نفرت نسبت به مردم ما میبارید، از یادم نمی رود.
۲- حضور چند نظامی عرب که حتا یک کلمه دری یا پشتو صحبت کرده نمیتوانستند و سقوط افشار را به تعبیر خود شان، پیروزی دنیای اسلام میدانستند که اینها بیشترین مزاحمت را برای عکس گرفتن ما ایجاد کردند.
راستش، من در آن لحظههای وحشتناک تاریخ، در این اندیشه غرق بودم که آیا این گروه متحد مخالف با این همه تجربهی جنگ، خود توانایی سقوط ناحیهی کوچکی به نام افشار را نداشتهاند که از نیروهای تندرو خارجی و متواریهای فاسد دیگر کشورها کمک خواسته اند؟
تلخ ترین خاطرههای من از سقوط افشار، هرگز فراموشم نمیشوند و مشکلترین سؤالی که آنروز عصر، خبرنگار فرانسوی حین خداحافظی دوبار از من پرسید: «چرا افغانها اینگونه، یک دیگر را بیرحمانه میکشند؟ چرا از نابودی یکدیگر احساس غرور میکنند و لذت میبرند؟ چرا اموال یکدیگر و بیتالمال را به غنیمت میبرند؟»
راستش، من آنروز، پاسخی برای پرسشهای او نداشتم و تا امروز نیز جواب درستی برایش ندارم.