قتل‌عام واقعی در «عروسی خونین»

مهدی غلامی
قتل‌عام واقعی در «عروسی خونین»

نویسنده: برایان گیلین ویلیامز و جاوید رضایی، شبکه‌ی اخبار تاریخ

مهدی غلامی

ویلیامز، بوستون/بامیان. ۱۳ نوامبر ۲۰۱۹ بود که یک حمله‌ی انتحاری دیگر، زندگی مردمی را در این جهان نابود کرد که خیلی‌ها جنگِ به ظاهر تمام‌نشدنی‌اش را فراموش کرده بودند. گر چه آن حمله به قدری ویران‌گر بود که جان ۱۲ تن را گرفت و بیست نفر دیگر در کابل را زخمی کرد؛ اما آن اتفاقات در مقایسه با اتفاقی که سه ماه پیش افتاد، بسیار کوچک می‌نماید. قتل‌عام ۱۷ آگست توسط یک مهاجم انتحاری داعش، مردم هزاره را آماج حمله قرار داد که در یک مراسم عروسی شرکت کرده بودند. آن حمله حتا در معیارهای افغانی هم نفرت‌انگیز بود. مهاجم انتحاری بمب قوی‌اش را در میان سالُن پر از جمعیت و پیش روی گروه موسیقی منفجر کرد و آن فضای خوشی و شادمانی، بی‌درنگ به یک حمام خون مبدل شد. بر خلاف مقوله‌ی «هنر از زندگی تقلید می‌کند»، آن خون‌ریزی از قتل‌عام پرچم‌داران خاندان «استارک» در قسمت «عروسی خونین» سریال بازی تاج‌وتخت که یک قساوت عمدی بود هم فراتر رفت.
حملات بی‌امان مهاجمان انتحاری داعش بر شیعیان هزاره، مرا به یاد برخوردهایی انداخت که با این گروه قومی، زمانی که سال ۲۰۰۷ در مرکز ضدتروریسم «CIA» در افغانستان کار می‌کردم، داشتم. وظیفه‌ی من ردگیری حرکات مهاجمان انتحاری، مانند همان که خودش را در سالُن عروسی منفجر کرد، در مناطق جنوب-شرقی افغانستان که پشتون‌ها در آن زندگی می‌کنند، بود که برای اولین بار با کوهستان‌نشین‌های هزاره روبه‌رو شدم. هزاره‌ها که در درجه‌ی اول در کوه‌های مرکزی و دوردست هندوکش زندگی می‌کنند، نقش فوق‌العاده‌ای در اردوی ملی افغانستان و عملیات نظامی امریکا ایفا کردند و برای این کار، دلیل خوبی هم داشتند. هزاره‌ها که بیشتر شان شیعه مذهب استند، از گذشته‌ها به این سو، مورد ظلم قرار گرفته و روستاهای شان به آتش کشیده شده و مردم شان از سوی تروریست‌ها، قتل‌عام شدند. هزاره‌ها با دشمنی می‌جنگیدند که آن‌ها را «مرتدان بی‌خدا»یی می‌خواندند که تنها لایق کشته شدن بودند.
در طول کارهای میدانی گسترده‌ام در مناطق پشتون‌نشین بود که شجاعت سربازان هزاره که در کنار امریکایی‌ها می‌جنگیدند را تحسین کردم و از وحشت اتفاقی و غیرمنطقی جنگ، حیرت‌زده شدم. پس از رسیدن به صحنه‌ی حملات چریکی انتحاری که مردان، زنان و کودکان غیرنظامی در شهر گردیز را هدف قرار می‌داد، اجازه یافتم برای مدتی از کشتارها دور بمانم و برای رفع فشار، مدتی را در بلندی‌های هندوکش سپری کنم. در بامیان، پایتخت‌ هزاره‌ها که توسط یک کوه برفی محصور شده بود، به یک پناه‌گاه رسیدم و مردمی به گرمی از من استقبال کردند که والی ‌شان تنها والی زن افغانستان بود. در آن روستاها که دیوار خانه‌هایش از خاک رُس ساخته شده و در کنار دره‌های مه‌آلود و شیب‌داری قرار داشت، دریافتم که آن‌ها به طور گسترده از نقش امریکا در آزادسازی مناطق هزاره‌نشین سپاس‌گزار بودند. منطقه‌ی آن‌ها دنیای نسبتا صلح‌آمیزی بود و فاصله‌ی زیادی با مناطق جنگ‌زده‌ی پشتون‌نشین در جنوب-شرق کشور داشت. تصور کردم که بامیان، «شانگِری لا»ی افغانستان است. گر چه نشانه‌هایی از حکومت بی‌رحم طالبان بر مردم آن وجود داشت که در آن به معنای واقعی کلمه هزاره‌ها را زنده پوست کرده و بر آن‌ها تجاوز کردند و شهر شان را به آتش کشیدند، مانند ویرانه‌ی فروریخته‌ی مجسمه‌های عظیم قرن ششم بودا که توسط بت‌شکن‌های طالبان به دلیل آن چه «الگوهای بت‌پرستی» می‌خواندند، در سال ۲۰۰۰ ویران شد، آن قلمرویِ کوهستانی نسبتا صلح‌آمیز، مهمان‌نواز و امن بود.
بهترین‌ خاطرات من را دسته‌ای از کودکان مکتبی هزاره تشکیل می‌دهند که از مکتب‌ شان بیرون شدند تا برایم آواز بخوانند (به شمول یک دختر که با افتخار به من اولین پنسیلش را نشان داد که در مناطق جنوبیِ تحت کنترل طالبان که زنان حق خواندن و نوشتن ندارند، ممکن بود منجر به کشته شدنش شود) و زنی که در یک زمین زراعتی، هم کار می‌کرد و هم آواز می‌خواند و به جای پوشیدن برقع که سر و تمام بدن را می‌پوشاند و در مناطق محافظه‌کار پشتون‌نشین اجباری بود، یک روسری سرخ و روشن پوشیده بود. دیگر چیزهایی که به یادم مانده، شامل مردان جوانی می‌شود که با افتخار، سوار بر اسب‌های پشمالوی شان بودند و شاهین‌های شکاری شان را روی بازو حمل می‌کردند، مردانی که پس از غروب آفتاب رو به مکه برای خواندن نماز صف می‌کشیدند و کودکان خنده‌رویی که هر جا دنبالم می‌آمدند تا بفهمند یک امریکایی در مناطق آن‌ها چه می‌کند. نوع خشن و پرجست‌وخیز چوگان هزاره‌ها که به بزکشی شهرت دارد و غروب‌هایی که میزبانانم برنج‌ خوش‌مزه‌ی کابلی و کباب می‌خوردند و من به حماسه‌های قدیمی گوش می‌دادم را نیز به یاد دارم.
قتل‌عام جمع بزرگی از این مردم مهمان‌نواز که قرن‌ها مورد حمله، برده‌داری، قتل‌عام و سرکوب از سوی حاکمان قرار گرفتند، مرا به یاد خاطرات دردآور میدانی‌ و همچنان خاطرات خوب پناه‌گاه کوهستانی‌ام انداخت که در میان هزاره‌های افغانستان یافتم. خواستم این بود که هم‌وطنانم توجه بیشتری به رنج این مردم کنند و ببینم امریکایی‌ها در برابر قتل‌عام هشتاد نفر در یک سالُن عروسی چه واکنشی نشان می‌دهند. به عنوان یک بوستونی (بوستون، پایتخت و بزرگ‌ترین شهر ایالت ماساچوست در امریکا است) که غم عظیم مردم سراسر امریکا به دلیل کشته شدن سه نفر در انفجارهای ماراتن بوستون را به یاد دارد، قتل‌عام هزاره‌ها در آن سالُن عروسی مرا به یاد هم‌دردی و حمایت‌های پس از آن تراژیدی در بوستون انداخت. همان هم‌دردی و توجه را برای مردمی می‌خواستم که حامی امریکا بودند و مورد حملات وحشیانه‌ی طالبان و بمب‌گذاری‌های بی‌امان داعش قرار می‌گرفتند.
خوش‌بختانه در این مورد در بوستون تنها نبودم و دوست عزیزی در کنارم بود که سرزمین حماسه‌ای افغانستان را خیلی بهتر از من می‌شناخت و مانند من از فاصله‌ی زیاد امریکایی‌ها با درد و رنج هزاره‌ها و تمام مردم افغانستان نگران بود. او از دیدن عکس‌های آن تراژیدی به شمول عکس خواهر کشته شده‌ی عروس که با لباس زیبای ابریشیمی هزارگی‌اش دفن می‌شد و در فیس‌بوک میان هزاره‌های عزادار می‌چرخید، بسیار ناراحت شده بود. او به جای آن که به دنبال راهی برای ابراز ناامیدی و خاطرات غم‌انگیز جنگ حین نوشتن در باره‌ی قلمروهای اسلامی باشد، مرهم دردهایش را در بافت پرنقش و نگاری از قالین‌های دست‌بافت مردمش یافت.
جاوید رضایی، کابل/بوستون

برای من به عنوان یک پناه‌جو در پناه‌گاه مطمئنی که نامش امریکا است و از کابل به این جا رسیده‌‌ام، هزاره‌ها، افغانی یا چکیده‌های کم‌رنگی از داستان مرگ در یک منطقه‌ی جنگ‌زده‌ی دوردست به دوری کره‌ی ماه نیستند؛ آن‌ها دوستان، پسران کاکا، عمه‌ها، کاکاها، خواهران، برادران و مهم‌تر از همه دختران باهوش خواهران و برادرانم استند که برای آموختن علم، با مرگ به دست مجریان ذهنیت طالبان می‌جنگند. آن‌ها قوم من استند. زمانی که عکس‌های حمله‌ی توجیه‌نشدنی بر آن سالُن عروسی را از خانه‌ی امنم در بوستون می‌دیدم، به سختی می‌توانستم نفس بکشم.


تصاویر ناراحت میرویس، داماد آن شب و ریحانه، عروس تسلی‌ناپذیرش که می‌گفتند ترجیح می‌دادند با دیگر عزیزان شان می‌مردند و دفن می‌شدند، غیر قابل ‌تحمل بود. داستان طولانی کشتار و قتل ‌عام مردمم، این بار در حمام‌ خون بی‌سابقه‌ای که در یک سالن عروسی در غرب کابل به راه انداخته شده بود، هزاره‌های افغانستان و خارج که به نقاط مختلفی پراکنده‌ شده اند، مانند خانواده‌ای که از ترس گردباد در یک زیرزمینی گیر افتاده است را گرد هم آورد. آن زیرزمین جایی است که در نوجوانی پس از دستگیر شدن و شکنجه شدنم توسط برق در آن زندگی کردم. آن خاطره‌ی بد، یکی از خاطرات دردآورم است که مجبورم هر روز با آن زندگی کنم.
اختلال استرسی پس از آسیب روانی مانند پتوی افسرده‌کننده‌ای است که می‌تواند فرد را برای همیشه در خود بپیچد. یک صدا، بو، صحنه، تماس اتفاقی یا یک اخبار از آن دوردست‌ها مانند داستان خانواده‌هایی که در غم از دست دادن عزیزان شان در حمله‌ بر آن سالُن عروسی به سوگ نشسته بودند، می‌تواند اختلال استرسی را دوباره زنده کند و مرا ۷۰۰۰ مایل دورتر، به آن طرف دنیا، جایی که در آن به دنیا آمده‌ام، ببرد. راه‌های بالینی زیادی برای درمان اختلال استرسی پس از آسیب روانی وجود دارد؛ اما من تصمیم گرفتم که با نقاشی یک قالین سرخ از مردمم، با دردی که دارم برخورد کنم؛ از همان قالین‌هایی که من و خانواده‌ی مهاجرم می‌بافتیم تا با فروش آن در پاکستان که به دلیل جنگ به آن پناه برده بودیم، زندگی کنیم.
درست است که سرخ، رنگ خونی است که در اتفاقات شنیع ماه آگست ریخته شد، جایی که باید محفل ایمان، خانواده، امید، جامعه و آینده می‌بود؛ اما سرخ رنگِ بهترین خاطرات من از وطنم نیز است. سرخ، رنگ باشکوه گل سرخ در فصل بهار است که دره‌های هزاره‌جات، وطن کوهستانی نیاکانم حین تجلیل از نوروز از آن پوشیده می‌شود؛ اما مهم‌تر از همه، سرخ برای من رنگیزه‌های تکسین‌دهنده‌ی قالین‌های هزارگی است که رنگ سرخِ عمیق و درشت آن که به «رویان» شهرت دارد، از بوته‌ی بالارونده‌ای که از بیشه‌های کوهستان جمع‌آوری می‌شود، به دست می‌آید. جوان که بودم از رنگ سرخ چوبی که از درخت چهارمغز، انار و گیاه «رسیده» به دست می‌آید، استفاده می‌کردم و در کنار هزاران مهاجر هزاره‌ی دیگر در کمپ بزرگ حاجیِ در پیشاور، در آن گرمای سوزان پاکستان، حاشیه‌های مختلفی از رنگ سرخ را در قالین‌های قزاق می‌بافتم.
ما مردم افغانستان یک ضرب‌المثل داریم که می‌گوید: «خون را نمی‌توان با خون شست»؛ اما من اشکالی از قالین‌های سرخ مردمم را نقاشی می‌کنم تا از خاطرات دردآور خون‌ریزی دوری کرده و با صنایع دستی مردمم وصل شوم. قالین‌های ما در زیبایی نظیر ندارند و این ویژگی باعث شهرت هزاره‌ها به عنوان بافندگان طرح‌های شبیه انسان در اورسیا شده است؛ طرح‌هایی که رد پای آن به اسب‌سواران هون، مغول و قزاقِ دشت‌های پهناور اوراسیا و طرح‌های گل‌دار فارس باستان می‌رسد.
اغلب در مورد سفرم به خانه‌ی جدیدم در بوستون، شهر مقاومی که در گذشته مورد حمله قرار گرفته بود و پر از دوستانم است، فکر می‌کنم. بوستون به سرود جسورانه‌ی «بوستون قوی» پس از انفجارهای ماراتن معروف است که بسیار می‌پسندمش. زمانی که به پروازم از وطن قدیمی‌ام به خانه‌ی جدیدم فکر می‌کنم، با احساس گناه یک فرد نجات‌یافته می‌جنگم. من این‌جا در امنیت زندگی می‌کنم و آن‌ها، عروس و داماد، میرویس و ریحانه، دختران فوق‌العاده شجاع برادران و خواهرانم و بسیاری از مردمم هنوز در آن‌جا استند، در سرزمین زیبا؛ اما غم‌انگیزی که هنوزم دوستش دارم.
گر چه در بوستون، شهری که از بیگانگانی مانند من با آغوش باز استقبال می‌کند، زندگی می‌کنم و خودم را در بستر امنی پیچیده‌ام که مردمان جنگ‌زده‌ام در افغانستان تنها می‌توانند تصورش را بکنند، داعش، طالبان، القاعده و دیگر شیاطینی که به لباس انسان درآمده اند، با اعلام ترامپ منبی بر این که افغانستان را ترک می‌کند و به تازگی نیروهای امریکایی را کاهش داده، در حال تیز کردن شمشیرهای شان استند. مردم من با ترس برگشت شکنجه‌گران طالب به پایتخت دوباره ساخته شده و پرجنب‌وجوش و زمین‌های مرکزی و مرتفع هزاره‌جات پس از خروج امریکا زندگی می‌کنند. ما به یک چیز اعتقاد داریم. روزی که امریکایی‌ها از افغانستان بروند، طالبان خود را پشت در خانه‌های مان می‌رسانند تا از ما به دلیل حمایت از امریکا انتقام بگیرند؛ درست مانند کرد‌های بی‌باک و حامی امریکا که ترکیه به دلیل این که با امریکایی‌ها در مقابل داعش جنگیدند، در ماه اکتوبر بر آن‌ها تاخت. می‌ترسیم که این بار، زمانی که روزهای تاریک برگردند، اوضاع بدتر از زمانی شود که طالبان هزاران نفر از مردم ما را در تلاش برای نسل‌کشی سال ۱۹۹۸ در مناطقی مانند دایکندی و مزارشریف قتل ‌عام کردند. قتل‌عام‌هایی که افراد کمی بیرون از مرزهای افغانستان در موردش می‌دانند.
در حالی که بیشتر امریکایی‌ها فاصله‌ی زیادی با وحشت‌های افغانستان دارند که زندگی رؤیاپردازان زیادی مانند میرویس و ریحانه را نابود کرده است و خیلی‌ها در امریکا لاف گستاخانه‌ی ترامپ در مورد محو یا حذف داعش و به خانه برگشتادن ۱۳۰۰۰ سرباز باقی‌مانده به امریکا را باور کرده اند، جسدهای سوخته‌ی ۸۰ فرد هزاره که توسط جهادی‌هایی کشته شدند که فاصله‌ی زیادی با شکست دارند و مردمم را شکنجه کرده اند، مهر تأیید بی‌سروصدایی بر مقاومت سرسخت تروریست‌ها است. ده‌ها تابوتی که خانواده‌ها و دوستان قربانیان، آن‌ها را به صورت دسته‌جمعی دفن کردند، لاف رییس‌جمهور ترامپ که باور دارد، مأموریت انجام و بر متعصبان پیروز شده را به طور بی‌صدایی تکذیب می‌کند؛ مانند همان لافی که ترامپ در مارچ ۲۰۱۹ پس از تصرف آخرین سنگر داعش در سوریه توسط کردها زده بود.
می‌ترسم که مردان تیره‌دل افغانستان بار دیگر سرزمینم را به یک زندان دینی و خشن تبدیل کنند و شمار رو به افزایش مردم سنگ‌دل در امریکا که فکر نمی‌کنند مردم زجرکشیده‌ی مناطق پر از وحشت – مانند اتفاقی که در آن سالُن عروسی افتاد – ارزش پناه دادن داشته باشند، پیروز شوند. در صورتی که ترامپ، همان‌گونه که کردهای دموکراتیک و ضد داعش سوریه را تنها گذاشت، مردم من را هم که شجاعانه در کنار نیروهای امریکایی با تروریست‌های القاعده، میزبانان طالب و داعشی که سر چندین امریکایی را بریده، جنگیده اند را تنها بگذارد، خون زیادی ریخته خواهد شد. زمانی که خون ریخته شود و روستاهای مان توسط طالبان دستارسیاه اشغال شود، قالین سرخی که در دوران کودکی‌ام دوستش داشتم، چیزی جز یک خاطره نخواهد بود. قالین‌های دست‌بافت فوق‌العاده‌ی جوانی‌ام، که بافتن آن‌ها در زمان حاکمیت طالبان بر کوه‌پایه‌های مان، ممنوع بود، پژواک محوشونده‌ی شکنجه از سرزمینی که زمانی پرجنب‌وجوش بود، خواهد شد؛ سرزمین دورافتاده و فراموش‌شده‌ای که در آتش تعصب خواهد سوخت و مردم زیادی را مجبور خواهد کرد تا در جست‌وجوی پناه‌گاه، مانند من به خارج از کشور بگریزند
اگر آن روز تاریک بیاید، دعا می‌کنم که هم‌وطنان امریکایی‌ام ممنوعیت‌ها را بر مردم مسلمان مانند هزاره‌های حامی امریکا و کردهای حامی امریکا بردارند، دست از بیگانه‌هراسی و ترس از دیگران بکشند و در عوض، به مردمم نیز همان پناه‌گاهی را بدهند که من در این سرزمین یافتم و اکنون آن را وطنم می‌دانم.