قسمت آخر
احساس کردم پای چپم کوتاه شده است
نزدیک به دو ماه میشود که قادر به علت زخمی که در شانهی راستش دارد، نمیتواند به جنگ برود. در این مدت، عملیات علیه طالبان جریان دارد و هر روز کشته و زخمیهایی از صفوف جنگ به شهر فرستاده میشود. قادر در مدت دو ماهی که به دلیل دست زخمیاش در جنگ اشتراک نکرده است، سه تن از دوستان خود از جمله خلیل را از دست داده است. قادر ۱۷ساله، خلیل ۲۴ساله را که دو سال تمام شانه به شانهی هم جنگیده بودند، برادر بزرگ خود میخواند.
قادر تا زمانی که از خانه بیرون نشده بود، چیزی از دوستی و رفاقت نمیدانست. او تنها برادر بزرگش را داشت که نوجوانیشان را با هم بزرگ شده بودند و تفکیک این که برادرش دوستش است یا برادرش، برای قادری که آن زمان در روستا زندگی میکرد و هنوز ۱۸ ساله نشده بود، دشوار بود. قادر پس از مرگ برادرش فهمیده بود که بزرگ شده است و باید انتقام خون برادرش را بگیرد. او تا زمانی که دورهی آموزشیاش را سپری میکند و به کندهار فرستاده میشود، هیچ دوستی ندارد و احساس میکند که نه تنها دوستی ندارد، بلکه هیچ خانوادهای ندارد جز برادر کوچکش که هنوز زبان او را نمیفهمد و نمیتواند دردهایش را با او در میان بگذارد.
قادر پس از اولین عملیاتی که در آن با خلیل دوست میشود، انگار برادر گمشدهاش را یافته است؛ برادری که ماین ضد تانک به هوا فرستاده بود و همسنگرانش چند تکه آهن، لباس و قسمتهایی از اعضای بدنش را در کندهار به خاک سپرده بودند و پیراهنش را که مادرش در بقچهای نگه داشته بود، در ولسوالی جوند بادغیس به خاک سپردند. این که در کدام گور، قسمت بیشتری از بدن کریم را دفن کرده بودند، هنوز برای قادر روشن نیست. روشن نیست کریم همان پیراهنی بود که مادرش نگه داشته بود تا بوی او را از آن بشنود یا تکههای ناشناختهای که گور سهنفرهای در کندهار را پر کرده بود. قادر در زمانی که زخمی است، دومین برادرش را از دست میدهد؛ برادر روزهای نبردش را که بیشتر از هر برادری به او نزدیک شده است.
رفاقت در دوران عسکری، از انواع رفاقتهای ویژه به شمار میرود؛ چون نزدیک شدن به کسی و اعتماد به آن، در زمانی که هر لحظه ممکن است مرگ سراغت را بگیرد، باعث میشود که دوستان دوران عسکری/ سربازی، دوستان ویژهای به شمار بروند. قادر اولین دوست زندگیاش – خلیل- را از دست میدهد و آتش انتقامی که از مرگ کریم در وجودش شعلهور بود، چند برابر میشود. آتشی که هر روز او را وادار میکند به خط جنگ برود؛ اما داکتران مؤظف در فرماندهی نظامیشان در کندهار، مانع رفتن او به جنگ میشوند.
سه ماه از دوران زخمی بودن قادر گذشته و او هنوز به خط جنگ برنگشته است. داکتران به او گفتهاند، به دلیل آسیبی که شانهاش دیده است، نمیتواند در خط اول جنگ بجنگد. داکتران میگویند که تا شانهاش کامل خوب نشود، نمیتواند مهمات جنگی و آذوقهاش را با خودش انتقال دهد. قادر زیاد تلاش میکند به جنگ برگردد؛ اما در تمریناتی که دارد، ترینرها به این باور میرسند که او نباید به خط جنگ برگردد.
قادری که نزدیک به سه سال پیش از خانه فرار کرده بود تا به ارتش بپیوندد، حالا دیگر نمیتواند به خط جنگ برود. در فرماندهی ارتش در مرکز ولایت کندهار، به عنوان نگهبان دروازه گماشته میشود. دو ماهی از اجرای وظیفهاش به عنوان نگهبان گذشته است. یکی از روزها، قادر با یکی از دوستانش در صفوف پولیس در فرماندهی امنیهی ولایت کندهار، قرار میگذارد که با هم گشتی در شهر بزنند. نزدیک عید رمضان است و مردم برای خرید عید به شهر ریختهاند. قادر از آن روز به عنوان روز پرجنب و جوش شهر کندهار یاد میکند و میگوید که اولین بار بود طی نزدیک به سه سال حضورش در این ولایت، در چنین روز شلوغی به شهر برآمده بود.
آن روز، روز تفریح قادر است و با دوستش پس از گشتن قسمتهایی از شهر، لباس میخرند، عطر میخرند و هر دو قرار میگذارند که در روزهای عید اگر فرصتی یافتند، با هم لباس غیر نظامی بپوشند و به تفریحگاههای عمومی بروند. قادر و دوستش، هنوز تصمیم نگرفتهاند که روز عید را کجا بگذرانند و آیا در روز عید فرصتی برای شان مساعد میشود که از وظیفه دور شوند یا نه. قادر تا اینجای قصه را موبهمو به یاد دارد. در همین جای قصه است که موتر بمبی در ناحیهی اول شهر کندهار منفجر میشود؛ مسیری که قادر و دوستش از آنجا میگذرند.
قادر، ادامهی داستان را از سقفی شروع میکند که پس از بازکردن چشمهایش آن را میبیند. سقفی با چراغ سفیدی تند که شاید تندیاش به دلیل بسته بودن چند شبانهروزی چشمهای قادر است. قادر خودش به یاد نمیآورد که این سقف کدام سقف است و چند روز میشود چشمهایش روشنی را ندیدهاند. طبق معلوماتی که بعدها داکتران برایش میدهند، او چهار شبانه روز را در حالت کما بوده است. قادر در آن انفجار از ناحیهی سر، دست راست و پای چپ آسیب جدی میبیند و پس از یک شبانه روز کما در شفاخانهی ولایتی کندهار، او را به شفاخانهی وزیراکبرخان در کابل انتقال میدهند.
قادر که تازه چشمهایش را باز کرده، هنوز نمیفهمد که چه بلایی به سرش آمده است. از قادر میپرسم زمانی که انفجار صورت گرفت، فهمیدی چه اتفاقی افتاد؟ قادر تنها زمانی را به یاد میآورد که با دوستش در مورد رخصتی در روزهای عید حرف میزند و دیگر چیزی به یادش نیست؛ اما دوران پس از کما و این که دو هفتهی تمام را پس از به هوش آمدن، در شفاخانه همانطور به سقف نگاه میکند و حتا نمیتواند سمت راست یا چپش را ببیند، کامل به یاد دارد.
پس از دو هفته، قادر روزی را به یاد میآورد که چند داکتر دور تخت او جمع میشوند و بدون این که قادر چیزی بفهمد، او را وارد اتاق عمل میکنند. قادر بارها از داکتران میپرسد که کجایش را قرار است عملیات کنند؛ اما هیچ کسی به قادر در مورد عملیات معلومات نمیدهد. فردای آن روز که قادر به هوش میآید، احساس میکند پای چپش کوتاهتر شده است. تلاش میکند خود سرش را بالا کند و ببیند که آیا واقعیت دارد یا نه؛ اما با تلاشهای مکرر، گردنش که به اثر ضربه آسیب دیده است، او را یاری نمیکند که بتواند با چشم خودش پای خود را ببیند. پای قادر را از ناحیهی زانو قطع کردهاند؛ چون نظر به استدلالی که بعدها داکتران به قادر میکنند، استخوان پایش از زانو به پایین کامل از بین رفته بوده و توان بازسازی آن وجود نداشته است.
قادر حالا در کابل زندگی میکند؛ در یکی از نهادهایی که در بخش معلولان جنگ فعالیت دارد، مصروف است و میتواند با پای پلاستیکی، زندگیاش را نشسته و برخاسته ادامه بدهد. از او میپرسم که به خانه برگشته است یا نه؟ میگوید که تا هنوز به خانه نرفته؛ اما برادر کوچکش را یک سال پیش دیده است که با کاکایش به ملاقات او به کابل آمده بودند. میپرسم هنوز دوست داشتی در خط جنگ باشی! آهی میکشد و میگوید، روزی که به خاطر انتقام خون برادرش از خانه فرار کرده بود و برادر کوچکش را در خواب تنها مانده بود، به این تصمیم بود که تا زنده است میجنگد. قادر هنوز زنده است و میجنگد؛ اما نه در خط اول جنگ با طالبان که در خط اول جنگ با زندگی.