نمی‌خواهم فرزندانم با حس انتقام بزرگ شوند

زاهد مصطفا
نمی‌خواهم فرزندانم با حس انتقام بزرگ شوند

بر خلاف شماره‌های قبلی که پای صحبت‌های سربازان از جنگ می‌نشستم، این بار هم‌کارم در صبح کابل،‌ پای صحبت‌های سربازی نشسته است که از جنگ نمی‌گوید؛ از حاشیه‌های جنگ می‌گوید؛ از خودش که چرا به جنگ رفته است و از خانواده و فرزندانش و از پدرش که طالبان او را کشته اند و «فهیم-نام مستعار»، نمی‌خواهد که توسط طالبان کشته شود تا مبادا پسرش با حس انتقام، راه پدر را دنبال کند. فهیم خودش دوست دارد که در راه دفاع از وطنش شهید شود؛ اما می‌گوید که به خاطر فرزندانش، دوست ندارد این شهادت را و نمی‌خواهد فرزندانش حس انتقام و نفرت از کسی را به خاطر قتل پدر شان در وجود شان نهادینه کنند.
او، ۳۱ سال دارد و از هشت سال به این سو در ارتش وظیفه اجرا می‌کند؛ هشت سالی که به باور خودش، زنده‌بودن در این هشت سال در ارتش معجزه است و او، این معجزه را محصول احتیاط خود و دعاهای مادرش می‌داند که هر بار به خانه می‌رود، دست‌های او را می‌بوسد و با دعای او از خانه بیرون می‌شود. فهیم، در پوسته‌ی امنیتی‌ای در ولسوالی قلعه‌ی زال کندز مصروف اجرای وظیفه است؛ محلی که چند نفر سرباز در آن تنها بیرق افغانستان را به اهتراز درآورده اند و برای این که باد بیاید و این بیرق را تکان بدهد، آن‌جا سینه سپر کرده اند. دیگر ساحات ولسوالی در کنترل طالبان است و سربازانی که در آن‌جا وظیفه اجرا می‌کنند، غذا و اکمالات شان از طریق هواپیما تامین می‌شود که گاهی در دو هفته یک بار برای شان غذا می‌رسد و گاهی، در ماه یک بار.
فهیم،‌ هشت سالی که در ارتش بوده است، در بیش‌تر ولایت‌های افغانستان جنگیده و تا هنوز توانسته است از جنگ‌های زیادی زنده بیرون شود. او،‌ می‌گوید که بهترین لحظه برای او و سربازان دیگر،‌ این است که زنده و بدون هیچ زخمی به خانه‌های شان برگردند و خانواده‌های شان را خوش‌حال ببینند. فهیم، هر چند طی سال‌های وظیفه ‌اش در ارتش، همیشه در خط مقدم جنگ بوده است و می‌گوید که دوست ندارد زمانی که وظیفه‌ای در جنگ پیش می‌آید، از آن شانه خالی کند؛ اما او، برای خانواده و فرزندانش، تمام جنبه‌های احتیاط را حفظ کرده است تا بیش‌تر در ارتش بماند و بیش‌تر بجنگد. فهیم، یکی از دلایل بودنش در ارتش را،‌ به دست‌ آوردن روزی حلال برای خانواده ‌اش عنوان می‌کند و دلیل دیگر را خدمت به وطنی که تکه پاره است و باید سینه‌هایی صادقانه سپر شوند تا بیش‌تر از این تبدیل به ویرانه نشود.
فهیم در حالی که با هم‌کارم مصاحبه کرده است، در مسیر کابل است و از این سفرش، حتا نزدیک‌ترین دوستانش نیز آگاهی ندارد؛ او از پوسته‌ی امنیتی ‌اش در قلعه‌ی زال،‌ توسط هواپیما به مرکز کندز انتقال داده شده است و از آن‌جا، به دوستانش گفته است که برود، شاید در میدان هوایی، تکت طیاره برایش میسر شود؛ اما رفته است در اده‌ی کابل و از آن‌جا سوار موترهای مسافربری‌ای شده است که او را به کابل برساند. او، به هیچ کسی اعتماد ندارد و باور دارد که طالبان در همه جا نفوذ دارند و شرایط طوری شده است که نزدیک‌ترین‌های آدم‌ها، به خاطر منافع شخصی یا تفکر تندروانه‌ی شان،‌ سربازان و کارمندان دولتی را به طالبان معرفی می‌کنند و از سفرهای آنان گزارش می‌دهند. فهیم، هشت سال را در ارتش بوده و به خوبی می‌فهمد که به چه کسی اعتماد کند و به چه کسی اعتماد نکند و در این هشت سال،‌ جانش را با چه بهایی حفظ کرده است.
او، دو پسر دارد و یک دختر که همین اواخر به دنیا آمده است؛ فهیم می‌گوید که دلش برای دخترش آب آب شده است و تازه فهمیده است که دختر چه‌قدر برای پدر می‌تواند شیرین باشد. فرزندان فهیم هنوز کودک اند؛ مادرش پیر شده است و فقط می‌تواند برای فهیم و سلامتی ‌اش دعا کند. پدر فهیم را طالبان کشته اند؛ اتفاقی که نفرت از طالبان و انتقام از آنان را در دل فهیم شعله‌ور کرده است؛ اما می‌گوید که در ارتش، بدون این حس نفرت و انتقام و فقط برای دفاع از وطنش جنگیده است.
فهیم، در قلعه‌ی زال کندز، در سنگری زندگی می‌کند که ماه‌ها با هم‌سنگرانش نمی‌توانند چند قدم از سنگر شان دور شوند. آنان در همان سنگر، سینه سپر کرده اند تا بیرق کشوری هم‌چنان به اهتزاز باشد که در سنگرهای زیادی در افغانستان، فقط باد آن را تکان می‌دهد؛ بدون این که رعیتی زیر آن پرچم در امان باشد و یا دست کم سربازان بتوانند در شعاع چندکیلومتری آن قدم بزنند. فهیم از بیکاری‌ شان در آن پوسته‌ی امنیتی می‌گوید و از سرگرمی‌های شان؛ از بازی‌هایی که با ورق – پر- انجام می‌دهند و روزها و شب‌های طولانی شان را سپری می‌کنند. خوش‌بختی برای فهیم و هم‌سنگرانش، هر دو هفته یا یک ماه بعد اتفاق می‌افتد که هواپیمای نظامی، برای شان آب و نان می‌آورد و هر ازگاهی،‌ خوش‌بختی‌ کلان‌تری اگر نصیب شان شود،‌ یک یا دو نفر می‌توانند برای سپری‌کردن چند روز رخصتی، سوار هواپیمای نظامی شوند و به خانه‌های شان بروند. فهیم در حال سپری‌کردن این خوش‌حالی است. چند ماه پیش،‌ چند تن از هم‌سنگران فهیم که از راه زمینی سفر کرده بودند تا رخصتی‌های شان را بگذرانند،‌ در مسیر راه با طالبان مواجه می‌شوند که پس از دست‌گیری، این گروه تروریستی، همه‌ی آنان را تیرباران می‌کند.
فهیم،‌ از جنگ خسته است؛ از جنگی که هر دو طرف آن، سربازان یک کشور اند و او هر باری که طالبی را کشته است،‌ عذاب کشتن هم‌وطنش در دلش جا گرفته است. هر چند هنوز نتوانسته است از حس انتقامی که از کشتن پدرش توسط طالبان، علیه این گروه دارد، فرار کند؛ اما می‌گوید، زمانی که به جنگ می‌رود، تمام حسی که دارد، دفاع از وطن است و اگر این جنگ برای دفاع از وطن که مادر همه است نباشد، حاضر نیست به سمت هیچ هم‌وطنی شلیک کند؛ هم‌وطنی که شست‌وشوی مغزی شده است و کمر بسته است تا وطن خودش را به خاک و خون بکشاند.
فهیم، دوست دارد صلح بیاید؛ چون نمی‌خواهد در جنگی کشته شود و فرزندانش یتیم بزرگ شوند و حس انتقام از خون پدر آنان را به ارتش و نظامی‌گری بکشاند. او، وطنش را دوست دارد؛ فرزندانش را و صلح را که زیر سایه‌ی آن، هم‌ وطن می‌تواند آباد شود و هم فرزندانش می‌توانند به تحصیل شان برسند و از راه دیگری،‌ غیر از گلوله به وطن شان خدمت کنند.