زمانی که طالبان وارد کابل شدند، فضای ترس و وحشت همه جا حکم فرما شده بود؛ صدای شلیک گلوله آرامش شهر را بههم ریخته بود و بوی دود و باروت تنها عطری بود که آدمها میتوانستند، استشمام کنند.
شکریه دختریست که کودکیاش را در زمان طالبان سپری کرده است. او از دوران جنگ چنین میگوید: «خانهی ما در چنداول نزدیک سینماپامیر قرار داشت، زمانی که طالبان وارد کابل شدند، همه از ترس دروازههای شان را از داخل قفل کرده بودند و به ندرت از خانههای شان بیرون میآمدند.
پدرم در اثر مرمیای که به پایش اصابت کرده بود، زخمی شده بود. هر چه آذوقهی خوراکه در خانه داشتیم تمام شد. مادرم ناچار بود که خودش به بازار برود تا خوراکه بخرد.
چادری آبی رنگش را به سَر کرد و از پشت آن سلولهای آبی رنگ به من نگاه کرد و گفت تو هم همراه من بیا دخترجان.
آن لحظه انگار خوشحالی در زیر پوستم به هیجانم رسانده بود. چند روزی بود، بیرون نرفته بودم. وقتی پایم را به کوچه گذاشتم، از همبازیهایم خبری نبود. در کوچه سکوت مطلق حکمفرما بود. مادرم هراسان و با شتاب قدم برمیداشت، وقتی به سرک عمومی رسیدم دیگر از آن بازار شلوغ سینماپامیر خبری نبود.
شکریه میگوید: «اجناس دستفروشان روی سرک تِیت و پراگنده شده بود. دکانها همه باز بود؛ اما از صاحبهای شان خبری نبود. بعضیها مثل ما برای خرید مواد خوراکه آمده بودن. خود مردم بدون اجازه وارد دکان شده هرچه لازم داشتن برمیداشتن.»
شکریه ادامه میدهد: «مادرم به چند دکان سر زد تا بتواند دکانی را پیدا کند که دکاندارش در دکان خود باشد تا مواد خوراکهی مورد ضرورت ما را در بدل پول بدهد.»
در آن وقت بود که شکریه و مادرش صدای مرد همسایهی شان را شنیدند که بلند میگفت: «همشیره هر چه ضرورت داری بگیر و برو که طالب آمد.» مادر شکریه با سرعت مقداری برنج، لوبیا و دال را داخل پلاستیک انداخته و چند اسکناس چند افغانگی را هم روی ترازو انداخت و با سرعت از آن دکان و از ان محل دور شدند.
مادر شکریه هنوز چند قدم نمانده بود که دوباره برگشت و یک بشکه روغن هم گرفت و بعد با شکریه باهم به سمت خانه در حرکت شدند.
شکریه میگوید «یادم است که از کنار دریا که از جوار زیارت شاه دوشمشیره قرار داره، به سوی خانه میرفتیم. وقتی به دریا نگاه کردم، با یک صحنهی وحشتناک و دردناک روبهرو شدم. طالبان مردم را به گلوله بسته بودند و جنازهها را داخل دریای خشکیده کابل انداخته بودند.»
جنازهها زیر آفتاب سوزان پُف کرده و بزرگ شده بودند. برای یک لحظه همه جا در پیش چشم شکریه سیاه شد و گوشهایش کر شد. مات و حیران در کنار دریا ایستاده بود که با صداهای نالهی مادرش به خود آمد. مادرش از شدت درد شلاقهای یک مرد طالب سیاه پوش که به پشت و پایش وارد میکرد، ناله داشت.
شکریه ادامه میدهد: «مادرم پی هم مرا صدا میزد، وقتی طرف مادرم دویدم، متوجه آن شدم هر آن چه از دکان گرفته بودیم روی زمین ریخته است. دست مادرم را گرفتم و باهم از طالب دور شدیم. پرسیدم: مادر چرا او طالب ترا میزد. گفت: به خاطر که جوراب پا نکرده بودم.»
شکریه و مادرش آن روز با دستان خالی به خانه آمدند و روزهای زیادی را به گرسنگی به سر کردند. آنها تا هنوز جرأت ندارند از کنار دریا؛ از جوار زیارت شاه دوشمشیره عبور کنند. چندسال پیش که فرخنده در آنجا شهید شد دلهره و ترس شکریه و مادرش دو چندان شده است. بعضی وقتها که از روی مجبوریت از آن جاده عبور میکنند آن صحنهی وحشتناک پیش چشم شکریه و مادرش زنده میشود و هراسان از جاده فرا میکنند. ظلم و ستمی که طالب با مردم کرده است، تا حدی بوده است که تا امروز هم مردم با یادآوری خاطرات ان دوران رنج میکشند.
پینوشت : مطالب درج شده در این ستون، برگرفته از قصههای مردمی است که قسمتی از زندگی خود را تحت سلطهی طالبان در افغانستان گذراندهاند و خاطراتشان را با روزنامهی صبح کابل شریک کردهاند. خاطراتتان را از طریق ایمیل و یا صفحهی فیسبوک روزنامهی صبح کابل با ما شریک کنید. ما متعهد به حفظ هویت شما و نشر خاطراتتان استیم.