آری همه چیز از بیاعتباری شروع میشود. اعتیاد یک بیماری مزمن و خطرناک است. این بیماری اول از همه کسی که مبتلا به اعتیاد شده است را در چنگال خود میگیرد و فرد معتاد را چنان دچار تغییر میکند که اگر بعد از مدتی او را به طور اتفاقی جایی ببینی شاید اصلا نشناسی و قیافه اش دیگر برایت آشنا نباشد. بعد که این بیماری فرد معتاد را دچار رنج و درد کرد، از طریق خود فرد معتاد اطرافیان او را شروع به درد دادن میکند.
برای من هم همین طور شده بود. من در آن کارگاه خیاطیِ کیف زنانه بعد از شش ماه دیگر داشتم طاقتم را از دست میدادم و برایم تهران دیگر غیر قابل تحمل شده بود. در سه ماه اول هر ماه یک بار به خانه میرفتم تا خانواده ام را ملاقات کنم؛ اما دیگر حالا سه ماه آخر را اصلا به خانه رفتن فکر نکرده بودم و فقط از طریق تلفون با مادرم در ارتباط بودم و بهانه ام برای نیامدن این بود که کار زیاد است و من به جز آشپزی در قسمت بستهبندی کیفهای دوختهشده نیز مشغول به کار شدم تا درآمد بیشتر داشته باشم.
نمیدانم مادرم این دروغ من را قبول کرده بود یا نه؛ اما دیگر حرفی از نیامدنم به خانه نمیزد. من هم هر روز در تهران داشتم دچار توهم شدید و افکار بیخودی میشدم. از تأثیرات مصرف زیاد شیشه همین است دیگر، آدم معتاد را در هالهای از ابرهای صورتی قرار میدهد که فکر میکنی واقعیت را تو تنها میفهمی و رفتارها و افکار دیگران اشتباه است.
دنیای فانتزیای که با مصرف شیشه برایت شکل میگیرد، فقط یک حباب است؛ اما تو تا زمانی که دچار مصرف شیشه استی، این حباب برایت واقعیت است و چون همیشه تحت تأثیر مصرف مخدری به نام شیشه استی، تفکیک حقیقت و خیال را نمیتوانی تشخیص بدهی. مصرف شیشه آدم معتاد را به انزوا میکشاند. آدم معتاد با مصرف شیشه یک موجود توهمی میشود که در بارهی همه چیز فکر میکند به جز خودش. برای یک آدم معتاد که دچار مصرف شیشه است چیزی به نام مرز بین واقعیت و توهم وجود ندارد.
من بیش از هر وقت دیگر در آن کارگاه خیاطی به تنهایی پناه برده بودم تا با اخلاقی که تعریف چندانی نداشت و همهی آن به خاطر تأثیر مصرف شیشه بر روی مغزم بود، به دیگران آسیب نرسانم و تا میتوانستم خود را از نگاه ملامتبار رییس کارگاه و بقیه بچهها دور نگه میداشتم؛ اما نمیشد. من آشپز بودم و ساختمان آن کارگاه هم آن قدر کوچک بود که به سختی میتوانستی جایی را برای خلوت خود پیدا کنی.
دیگر کمکم داشت فکر برگشتن به کابل من را دیوانه میکرد و نمیدانم چطور شده بود که این فکر لعنتی طوری در ذهنم جای خوش کرده بود که اگر نیمهی ماه نبود و حقوق ماهانهی خود را از رییس کارگاه گرفته بودم، شاید همان روز حرکت میکردم به سمت کابل.
با خودم فکر میکردم که اگر این مقدار پولی که روی صاحبکار دارم را بگیرم و به سمت کابل حرکت کنم ،تا خود کابل برای من پنجاه هزار افغانی میماند و حالا که من راحت میتوانم به سمت کابل برگردم؛ چون خانواده ام حداقل جای شان امن است و نگرانبودن برای آنان بیهوده است.
تا آخر ماه پانزده روز مانده بود و تصمیم گرفته بودم که این مدت مقدار مصرف روزانهی مواد مخدر خود را کم کنم تا برای برگشت به کابل دچار هیچ اعتیادی نباشم و بعد همین که به کابل رسیدم بروم یک اتاق برای خود دست و پا کنم و در یک رسانه دوباره شروع به کار کنم و همه گذشتهی خود را جبران کنم.
نمیدانم چطور شده بود که این خیال خام به سرم زده بود؛ اما یادم است آن روزها خیلی مصمم شده بودم در این تصمیم خود، تا بتوانم تغییری در خودم بیاورم؛ اما چه میدانستم که این تصمیم هم یک اشتباه بزرگ از آب در خواهد آمد و اوضاع را از این که هست بدتر خواهم کرد برای خودم.
با گذشت هر روز به جنبههای تصمیمی که گرفته بودم بیشتر فکر میکردم. اعتمادبهنفسی عجیبی در من پیدا شده بود و داشتم باور میکردم که با برگشتن به کابل وضعیت را مثل روز اولش خواهم ساخت.
اما در اشتباه بودم؛ این اعتمادبهنفس کاذب و باور پوچ و خیالی از مصرف شیشه بود. به قولی جنس اش خیلی خوب بوده که این چنین توهمی زده بودم.