در دهلیز شورا قدم میزنم. جوانان بیشماری پشت دروازه، منتظر بیرون شدن نمایندگاناند. هیچگاهی در پارلمان چنین تجمعی را ندیده بودم. کنجکاو میشوم که شاید خبری بوده باشد. از یکی میپرسم: «چرا اینقدر جمع شدید؟ خیرتی است؟» انگار در سپیده دم از خواب بیدارش کردهام. خمیازه میکشد. چشمانش را میمالد و میگوید: «اینا دستیارای اعضای پارلمان استن. منتظر وکلای شان.» بابت اینکه مزاحم شده بودم، پوزش میخواهم. میگوید: « بیخی از انتظار خاوم(خوابم) برده بود. صبح آمدم، نیجای شیشتن اس، نیجای گشتن، مجبور همیجه منتظر بشینیم که وکیل صاحبا بیرون شون.» در این روزها بازار نمایندگان مجلس گرم است. صبح به وقت مامورین به پارلمان میآیند، دسته دسته میایستند، پُسپُسک میکنند و باز دوتایی سهتایی از همدیگر گوشه میشوند و برای انتخاب هیأت اداری کمپاین میکنند. لحظهای سکوت میکنم و به فکر فرو میروم. کلنجار میروم در ذهنم که بر نسل ما (نسل جوان) چه رفته است که تا این حد سرگردان و بیچاره شدند. ساعتها در قلمرو قدرت و سیاست بدون اینکه هیچ نقش داشته باشند، در حد یک نگهبان قدم میزنند. نه جایی برای نشستن دارند و نه دیواری برای تکیه کردن. صورتهای خشکیده و رمضانی شان میرساند که آسمان آزادی را قشر ضخیمی از فقر و محرومیت احاطه کرده و مزرعهی عدالت و برابری را، باران وابستگی و چشم به در، آبیاری میکند. تلاش میکنم که با شماری از آنان صحبت کنم؛ اما میبینم که هیچ کدام شان آماده صحبت کردن نیستند. چشم به در دوختهاند. ثانیه شماری میکنند و طاقت شان تاق شده است. از این طرف ستونها به آن طرف لم میدهند و دیگران در کمین ایستادهاند تا یک بلِست جا برای تکیه کردن بیابند. در کف فوارهی آب هم آدمهای خسته و مانده زیاد نشستهاند. از چهرههای برخی از آنان بر میآید که خیلی نا راحت و دلزدهاند. شاید چارهای جز این ندارند. درکنار این جمع خسته و زل زده، گروهی هم هستند که با دریشیهای شیک و به ظاهر آموزشیافته محافظت از شخصیتهایی که خود را یک سر و گردن بالاتر میگیرند، در گوشهها در سایه ایستادهاند و با تلفنهای مدل بالا و گوشکیهای پیشرفته مصروف لدو زدن استند. با گذر در بین تجمع منتظرین، درک میکنم که صف بندی و دستهسازی این جوانان هم بر اساس قومیت شکل گرفته است. میبینم که هزارهها با هزارهها، مصروف حرف زدن استند، تاجیک با تاجیک حرف میزند و پشتون با پشتون قصه میکنند. با دیدن این وضعیت، بهتر میفهمم که قحطی، فقر و محرومیت، جنگزدگی و قومگرایی بخش جداییناپذیر ماهیت ما است. گوش به باد میسپارم تا قصههای این لشکر انتظاریون را بشنوم که با چه دغدغههایی اینجا منتظر میمانند و درکشان نسبت به مسایل پارلمانی چیست؟ با شنیدن حرفهای دستههای مختلف آنان در مقابل واقعیت انکارناپذیری قرار میگیرم که مسالهی قومی بیشتر از هر مسالهای داغتر است و متاع قومی خریدار بیشتر دارد. یکی از غیرت و مردانگی پشتونوالی کمال ناصر اصولی مینازد، دستهی هزاره و تاجیک کلیبهای او را دسته جمعی نگاه میکنند و میگویند، این قومپرست است و در کنار آن از میررحمان رحمانی هم به عنوان شخص غیر مطلوب یاد میکنند، جمعی هم در آخرهای این قطار گرد آمدهاند و از محافظان، کشوفش نمایندگان شان سخن میزنند. پا پیشتر مینهم و در عالمی از سر گیجه و وسواس بیرون میشوم. به دروازهی ورودی که میرسم، میبینم دهها موتر و سرباز با جنگ افزارهایشان در دل آفتاب سوزان پشت به آفتاب، چشم انتظار دوختهاند و خیره خیره نگاه میکنند تا نمایندگان شان بیرون شوند و آهنگ رفتن را با ترق تروق قنداقهای تفنگ شان بنوازند.